خاک بر سرت کنند حجتی!

خرمشهر بودیم!

بچه‌ها، رحل‌ها رو چیدند دور تا دور سنگر و قرآنها رو گذاشتند روش. خلیلیان سوره #الرّحمن رو شروع کرد و بچه ها آروم آروم سرهاشونو تکون می دادند؛ یعنی که گریه می‌‌‌کنیم؛ ….

امّا اکبر کاراته بیشتر از بقیه سر تکون می داد. قرآن که تموم شد حاج آقا سخنرانی رو شروع کرد و در وصف #شهید_حجتی حالا نگو و کی بگو. نیم ساعتی گذشت که چایی آوردند. همه چایی برداشتند؛ امّا #اکبر_کاراته چایی برنداشت و خودشو زد و گفت: «من چطوری بدون حجتی چایی بخورم؟»…?

مجید، درِ گوشش گفت:« من ندیده بودم تا حالا برای کسی گریه کنی!؟ چی شده برای #حجتی گریه می‌‌‌کنی؟!» اکبر چشمای سرخ شده‌اش رو انداخت تو چشمای مجید و گفت: «زُورِت میاد دلم براش کباب شده! دوستِ جُون جُونیم بود». …..??

حاج آقا گفت: «کاری به آقای کاراته نداشته باش! بذار گریه شو بکنه، دلش سبک بشه! منم رفیقم شهید بشه بیش از این گریه می کنم».

#احمدی آهسته گفت: « ما هم دلمون از این می سوزه که این ها اصلاً با هم دوست نبودند!»…..

هنوز چایی نخورده بودیم؛ که فرمانده سراسیمه دوید توی سنگر؛ نشست کنار حاج آقا و چیزی درِ گوشش گفت و بعد میکروفنو کشید جلوِش و با خوشحالی? گفت: «برادران عزیز! خبر رسیده که برادر #حجتی شهید نشده و حالا هم در بیمارستان شهید بقایی است»………?

هنوز حرفش تموم نشده بود که #اکبر_کاراته بلند گفت: «خاک بر سرت کنند حجتی!! تُو عُمرِمون یه بار گریه کردیم، اینم برای تویِ ذلیل مرده. می‌‌‌مردی شهید می شدی!?? تو که آبروی منو بردی!».?? و بعد قاه‌ قاه خندید و از سنگر رفت بیرون.??

خاک بر سرت کنند حجتے??

موضوعات: خاک بر سرت کنند حجتی  لینک ثابت