خواستگاری | ... |
خواستگاری اومد گفت :
من چهار تا زن دارم
اول با سپاه ازدواج کردم
بعد با جبهه
بعد با شهادت
آخرش با تو …
«همسر شهید مهدی زینالدین»
[چهارشنبه 1397-05-31] [ 02:33:00 ب.ظ ] |
خاطرات خاکی
خاطرات هشت سال دفاع مقدس در سنگر جبهه و شهادت شهدای مطهر
|
|
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
?شهيد حمزه خسروى، فرماندهيكى از گروهانهاى لشكر المهدى(عجّ) بود. روزی پس از نماز صبح? رو به يكى از برادران روحانى كرد و پرسيد: ـ حاج آقا‼ اگر كسى خواب امام على عليهالسلام را ببيند، چه تعبيرى دارد روحانى در پاسخ گفت: ?ـ بايد ديد چه خوابى ديده و ماجرا چگونه بوده. شهيد خسروى ديگر چيزى نگفت… ?اما دو ساعت بعد وقتى در يكى از محورهاى عملياتى با فرق-شكافته به ديدار مولايش شتافت؛ همرزم شهيد حمزه-خسروى
جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت: کار همیشه اش بود. به ما توصیه می کرد که این خیلی موثر است که آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند. شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت می خواند! ? روحش شاد یادش گرامی و راهش استوار?
?خاطره ای از سردار شهید دکتر مصطفی چمران #غرور #بی_تفاوت_نبودن #شهیدچمران #نظافت
داشتـم تو جـادہ میرفتـم سلام و علیـڪ ڪردیـم و راہ افتادیـم. بهم گفت: یہ نـگاہ بهش ڪردم یہ لبخنـدے زد و گفت: #شهید_مهدے_باڪری
شهید_عباس_آسمیه
? ? روزی ام ڪن در جوانی فـدای اسلام حسینی_شوم
تـــعـــاون_جـبـہـہ_هـا می دونید تو جبهه، #تعاون کجا بود؟! محلی بود که بچه ها #ساک_شخصی خودشون رو تحویل می دادند و به جاش یه #پلاک می گرفتند ……. و بعد از اینکه می خواستند برن خونشون ، می رفتند تعاون #پلاک رو تحویل می دادند و وسایل شخصیشون رو تحویل می گرفتند می دونید حدود #شش_هزار ساک هنوز که هنوزه داخل #تعاون مونده و این یعنی اینکه هیچ وقت هیچ پلاکی برنگشته تا وسایلش رو تحویل بدن ……?? هیچ وقت . . . ??? #شهدای_گمنام
#لـبـخـنـدهـاےخــاڪـے مگر_ملائکه_نامحرم_نيستند؟! الله_اکبر…… سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش، پچ پچ کردنها شروع می شد. مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد نماز اعتراض کردی، بگویند ما که با تو نبودیم!! ?اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش، جمع نماز باشد!! مثلاً یکی می گفت:«واقعا اینکه می گویند نماز معراج مؤمن است این نمازها را می گویند، نه نماز من و تو را!!!!!»… دیگری پی حرفش را می گرفت که:«من حاضرم هر چى#عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم.» و سومی:«مگر می دهد پسر!!؟؟» و از این قماش حرفا…. ?….و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن:«ببین! ببین! الان #ملائک دارند قلقلکش می دهند.»…. و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آنجا که می گفتند: «مگرملائکه_نامحرم_نیستند؟» و خودشان جواب می دادند:«خوب لابد با دستکش قلقلک می دهند!!!!»
حملـه #عصبـے که میومد سراغش #ایوب ڪسی بود ڪه #شهلا از زبونش نمی افتاد بی حال یه گوشه نشستہ بود مـرد همسایه رو صدا زدم چونم به لرزش افتاده بود … چرا با خودٺ این کار رو میڪنی؟ ایوب داد میزد: بغضم ترڪید: درد داشٺ … بخدا خودم میتونم درش بیـــــارم …خستم ڪرده… بچه ها ڪنار هم ایستاده بودن و غریبـانه نگاهِ باباشـون میڪردن و آروم آروم اشڪ میریختن #ایوب تنش می لرزید… این دیگه چیه ؟! اشڪامو پاڪ کردم و چیزی نگفتـم.. چون اگر میفهمیـد خیلے از من و بچه ها خجالٺ می کشید.. جـانـبـازشـهـیـد_ایـوب_بـلنـدی
یکے از مسئولین کاروان شهدا مےگفت: پیکر شهدا رو واسه تشییع مےبردن …
افسر عراقی تعریف می کرد :
توی چشم بروجردی زل زده بود و هرچی از دهنش در میومد می گفت بهش سلام کرد … عوض جواب سلام، گفت : من تحمل سلام وجواب #آدمکشارو ندارم تو اومدی #کردستان کشتار راه بندازی ! خون این همه بی گناه گردن توئه … اصلا چی از جون این مردم می خوای!؟ کی تو رو گذاشته اینجا؟ دردش رو می دونست ،می فهمید منظوری نداره و #اتفقاتی که براش افتاده غیر قابل تحمل بوده……… سکوت کرده بود و لبخند میزد ، میخواست آرومش کنه که جلوی نیروها دستش رو بالا برد و #سیلی محکمی به صورت #بروجردی زد ………. خون خون بچه ها رو می خورد خواستند باهاش در گیر شن که #حاجی نذاشت صورت#جوون رو بوسید و بردش سمت #محراب ، گفت : من #دعا می کنم، شما #آمین بگید……. #خدایا! به مقربان درگاهت، اگه ما دچار #اشتباه شدیم، ما رو#هدایت کن اگه هم قابل هدایت نیستیم از #میون برمون دار … #شهید_محمد_بروجردی
شهیدی ڪه دلتنگ امام رضا (ع) بود سال 64 بود ڪہ محمد حسن از جبهه مرخصے اومد قم . بهم گفت : بابا ! خیلے وقتہ حرم امام رضا (ع) نرفتم دلم خیلے براے آقا تنگ شده . گفتم : حالا ڪہ اومدے مرخصے برو ، گفت : نہ ، حضرت امام ڪہ نایب امام زمان (عج) است گفتہ جوان ها جبهہ ها را پر ڪنند . زیارت امام رضا (ع) برام مستحبہ اما اطاعت امر نایب امام زمان (عج) لازم و واجبہ . ? من باید برگردم جبهہ ؛ نمے توانم ؛ ولو یڪ نفر ، ولو یڪ روز و دو روز ! امر امام زمین مے مونه . گفتم : خوب برو جبهہ ؛ و او رفت . عملیات والفجر هشت با رمز یا فاطمة الزهرا (س) شروع شد و محمد حسن توی عملیات بہ شهادت رسید . ? به ما خبر دادند ڪہ پیڪر پسرتون اومده معراج شهداے اهواز ولے قابل شناسایے نیست . خودتون بیایید و شناسایے ڪنید . شہید_محمد_حسن_ترابیان_قمی ✍ منبع : خاطرات شهدا ابر و باد
آماده می شد برای رفتن به جبهه. براي اینکه پابندش کنیم دختر عمه اش را برایش نشان کردیم. گفتم: مادر بیا عقد کن! - تو چه کار به من داري، او که سرجاي خودش هست و فرار نمی کند! - تو می خواهی نامزد به این زیبایی را رها کنی و به جبهه بري! - مادر من حوریه هاي بهشتی را می خواهم، نه زیبایی هاي دو روزه این دنیا را. - اما من دلم می خواهد برایت جشن عروسی بگیرم. - یک کلام تا جنگ تمام نشه، من قصد عروسی ندارم. باید مجبورش می کردم. رفتم رخت و لباس عروسی برایش گرفتم تا مجبور شود. گفت: این دفعه هم صبر کن، وقتی برگشتم… - دلم شور میزنه، تا حالا چند بار رفته اي، اما این بار اگر رفتی برگشتی نیست! - نگه دار من آن است که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. - عزیزم، من یتیم بودم، تو پسر بزرگ منی، برایم مثل برادري، نرو! - برادرم مهدي شکل و رفتارش مثل من است، مهدي برادرت! برادرش هادي 12 روزه بود. هادي را روي دست جلویش گرفتم و گفتم: عباس، ترا به خدا از این نوزاد شرم کن و نرو، چهار بار رفتی جبهه، نگذار بشه پنج بار. خندید و گفت: مادر تو پنج پسر داري، بگذار یک نفر از آنها برود و جانش را در راه اسلام و امام فدا کند! هی گفتم و مرتب جوابم گفت. آخر سر هم گفت: مادر خدا کریم است، بگذار بروم، ان شالله بر می گردم و عروسی می کنم! ?عاشق آقا اباعبدالله بود. می گفت: امام حسین(ع) بدن مطهرش سه روز روي زمین بود، من از خدا می خواهم که جنازه ام سه ماه پیدا نشود! سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شدند. بعد ها یک سرباز عراقی را اسیر کردند که نامه اي از عباس پیشش بود. در نامه نوشته بود: مادر می خواهند ما را زنده به گور کنند! همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود. ☝?️راوی مادر شهیدعباس سهیلی
یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید. تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا برم ببینم چی میشه. بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30. دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم. گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این جوری است. گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت: کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت. اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی. (و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده اند؛ ولی شما نمی دانید. بقره، 154) برچسبها: شهدا, خاطرات شهدا, دفاع مقدس, شهیدان
توسل در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت. نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس.
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم. دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.» برچسبها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید حسن باقری, دفاع مقدس, شهیدان
همه لباس مخصوص جبهه پوشیده بودند به جز علیرضا . ? شهید_علیرضا_نڪونام
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|