مرداد 1397
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    


 جستجو 


 موضوعات 

  • همه
  • آرزوی دختر شهید
  • آرزوی شهید
  • آقای شهردار
  • آمدیم نبودید
  • آن دنیا رابرایت آباد میکنم
  • احترام به زائر امام حسین ع
  • احترام والدین
  • اخلاص
  • اخلاق شهدایی
  • از شهدا چی میدونی؟؟؟؟
  • ازدواج بعداز جبهه
  • اشلونک؟
  • اعتماد به خدا
  • الاغی که اسیر شد
  • امانتی حضرت زهراس
  • ان شاءالله میتوانی
  • بدون موضوع
  • بسته آجیل
  • بلند شو برو سر کارت
  • بوسه به پای مادر
  • بوی بهشت
  • بوی کباب
  • بچه است عملیات را لو میدهد
  • بی خوابی صدام
  • بی سیم چی
  • بیت المال
  • تاحالا سگ دنبالت کرده؟
  • تالار عروسی
  • تشنه لب
  • تعاون جبهه ها
  • تعبیر خواب
  • تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد
  • توسل
  • توفیق خدمت
  • جان دل هادی!
  • جانباز شهید ایوب بلندی
  • جاویدالاثران زهرایی
  • جسمی که آب شد
  • جنگ فرهنگی
  • جگر شیر نداری سفر عشق مرو
  • حاج قاسم وغواص هایش
  • حالا تو شهید شو
  • حق همسایگی شهید
  • حوری بهشتی نمیخوام
  • حُرّ انقلاب
  • خاطرات شهید حسن قاسمی دانا
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش اول
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش دوم
  • خاطرات طنز جبه بخش سوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش اول
  • خاطرات طنز جبهه بخش دوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش چهارم
  • خاطره ای از تفحص شهدا
  • خاطره شهید حامد جوانی
  • خاطره شهید حسین خرازی
  • خاطره شهید سید احمد پلارک
  • خاطره شهید صیاد شیرازی
  • خاطره شهید عزت الله شمگانی
  • خاطره شهید مجید زین الدین
  • خاطره شهید محمد رضا عسگری
  • خاطره شهید محمود کاوه
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید کمیل صفری تبار
  • خاطره ی غم انگیزی از اسرا
  • خاک بر سرت کنند حجتی
  • خاک من
  • خداراچه دیدی؟
  • خدایا پاکش کن خدایا خاکش کن
  • خلاف قانون
  • خواستگاری
  • خودسازی به سبک شهدا
  • خون غیر مسلمان نمیخوام
  • دورفیق دوشهید
  • دیده بان خط
  • ذاکر با اخلاص
  • ذکر یازهرا
  • ذکر یازهرا یازهرا
  • رمز عملیات
  • رمضان در جبهه ها
  • ریزش غرور
  • زمزم
  • زیر قرآن
  • ساعت ۱۶ به وقت حلب
  • سخن نمیگویم
  • سربازی امام زمان
  • سردار خیبر
  • سلام بر ابراهیم
  • سلام برحسین با سر بریده
  • سن عاشقی
  • سهراب از خدا روزی میگیرد
  • شبهای دوعیجی
  • شماکه شهید نمیشی
  • شهدایی که با شکنجه زنده به گور شده بودند
  • شهردارفلان فلان شده
  • شهررابه ما سپردن
  • شهید ابراهیم حسامی
  • شهید امین کریمی
  • شهید بی سر
  • شهید زهرایی
  • شهید ستار محمودی
  • شهید سعید سامانلو
  • شهید سوخته در عشق خدا
  • شهید عباس آسمیه
  • شهید عطری
  • شهید عطری قطعه ۲۶
  • شهید علی پرویز
  • شهید مجید پازوکی
  • شهید مدافع حرم نبی لو
  • شهید مهدی باکری
  • شهیدی که دلتنگ امام رضا ع بود
  • شهیدی که روی هوا راه میرفت
  • شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
  • شیر صحرا لقب که بود؟
  • شیرزنان زینبی
  • شیرینی زندگی
  • طریقه پیدا شدن ۲۵ شهید
  • عاشق حسین
  • عاشقانه شهدا
  • عباس آبیاری آسمانی شد
  • عروسکهام مال تو
  • عشقم کم بود!!!!
  • عطش آری!صلاه ممنوع!
  • عمو حسن
  • فرمان باعصا
  • فرمانده بی ادعا
  • قراره پدر بشی
  • قوطی خالی
  • لب به آب نزد
  • لبخند شهید
  • لبخندهای خاکی
  • ماه رمضان در جبهه ها
  • مثل ارباب بی سر
  • مرگ بر آمریکا
  • مزد نماز جماعت
  • معرفی کتاب
  • معلوم نیست چه قدر توی این دنیا باشم
  • من فدایی رهبرم
  • من قیافه ندارم
  • موش های صحرایی
  • مگر ملائکه نامحرم نیستن؟
  • میروم حلیم بخرم
  • نزدیک معشوق
  • نماز شب علی اصغر
  • نمازشب
  • نهی از غیبت
  • نوکر شما بسیجی ها
  • نگاه حرام
  • هتل همدانی
  • والکثافته من الشیطان
  • ودیعه های امام
  • وقف اهل بیت ع
  • پاره پاره شد
  • پذیرفته شدن قربانی
  • پسرم شفا داد
  • پسرکاکل زری
  • پنکه سقفی
  • کرامت مداح شهید
  • کمک کمک کمک
  • گردان لوطی ها
  • گوشی صداگیر
  • یاری عمه سادات در جبهه
  • یازهرا
  • یامعین الضعفاء
  • یه نماز واقعی

  •  
      خواستگاری ...


    خواستگاری اومد گفت :
    من چهار تا زن دارم

    اول با سپاه ازدواج کردم
    بعد با جبهه
    بعد با شهادت
    آخرش با تو …
    «همسر شهید مهدی ‌زین‌الدین»

    موضوعات: خواستگاری  لینک ثابت

    [چهارشنبه 1397-05-31] [ 02:33:00 ب.ظ ]  



      تعبیر خواب ...

    ?شهيد حمزه خسروى، فرماندهيكى از گروهان‏هاى لشكر المهدى(عجّ) بود.

    روزی پس از نماز صبح? رو به يكى از برادران روحانى كرد و پرسيد:

    ـ حاج آقا‼ اگر كسى خواب امام على عليه‏السلام را ببيند، چه تعبيرى دارد

    روحانى در پاسخ گفت:

    ?ـ بايد ديد چه خوابى ديده و ماجرا چگونه بوده.

    شهيد خسروى ديگر چيزى نگفت…

    ?اما دو ساعت بعد وقتى در يكى از محورهاى عملياتى با فرق-شكافته به ديدار مولايش شتافت؛
    خوابش تعبير شد. 

    همرزم شهيد حمزه-خسروى

    موضوعات: تعبیر خواب  لینک ثابت

     [ 02:30:00 ب.ظ ]  



      شیرینی زندگی ...


    ? سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی?

    جعبه شیرینی را جلو بردم و تعارف کردم. یکی برداشت و گفت:
    “می توانم یکی دیگر هم بردارم؟” گفتم:
    “البته این حرفها چیه سید؟!”
    و سید یک شیرینی دیگر هم برداشت، اما هیچ کدام را نخورد.

    کار همیشه اش بود.
    هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلاتی تعارفش می کردند، بر می داشت،
    اما نمی خورد. می گفت: «می برم تا با خانم و بچه ها با هم بخوریم.»

    به ما توصیه می کرد که این خیلی موثر است که آدم شیرینی های زندگی اش را با خانواده اش تقسیم کند.

    شاید برای همین هم همیشه در خانه نماز را به جماعت می خواند!

    ? روحش شاد یادش گرامی و راهش استوار?

    موضوعات: شیرینی زندگی  لینک ثابت

     [ 02:28:00 ب.ظ ]  



      ریزش غرور ...


    ✍️ طرحِ جالبِ شهیدچمران برای ریزشِ غرور
    .
    متن_خاطره:
    ماهی یکبار بچه‌های مدرسۀ جبل عامل رو جمع می‌کرد ، می رفتند و زباله‌های شهر رو جمع‌‌آوری می‌کردند. می‌گفت: با اینکار هم شهر تمیز میشه و هم غرور بچه‌ها می‌ریزه…

    ?خاطره ای از سردار شهید دکتر مصطفی چمران
    ? منبع: مجموعه یادگاران، جلد یک «کتاب شهید چمران» صفحه 22

    #غرور #بی_تفاوت_نبودن #شهیدچمران #نظافت

    موضوعات: ریزش غرور  لینک ثابت

     [ 02:26:00 ب.ظ ]  



      شهید مهدی باکری ...

    داشتـم تو جـادہ می‌رفتـم
    دیـدم یہ بسیجے ڪنـار جـادہ
    دارہ پیـادہ میـرہ
    زدم ڪنار سـوار شد.

    سلام و علیـڪ ڪردیـم و راہ افتادیـم.
    داشتـم با دنـدہ سہ می‌رفتـم
    و سـرعت ۸۰ تـا.

    بهم گفت:
    اخـوے شنیـدے فرمانـدہ لشڪرت
    گفتـہ ماشینـا حق ندارن از ۸۰ تا
    بیشتـر بـرن ؟!

    یہ نـگاہ بهش ڪردم
    و زدم دنـدہ چهــار !
    گفتم اینـم بہ عشق فرمانـدہ لشڪـر !
    سرعتُ بیشتـر ڪـردم
    تو راہ ڪہ میرفتیـم
    دیـدم خیلے تحویلش می‌گیـرن
    می‌خواست پیـادہ بشـہ
    بهش گفتـم اخـوے
    خیلے بـرات درنوشابـہ باز می‌ڪنـن،
    لااقل یہ اسم و آدرس بهم بـدہ
    شایـد بدردت خـوردم ؟!

    یہ لبخنـدے زد و گفت:
    همون ڪہ بہ عشقش زدے دنـدہ چهـار ! 

    #شهید_مهدے_باڪری

    موضوعات: شهید مهدی باکری  لینک ثابت

     [ 02:16:00 ب.ظ ]  



      شهید عباس آسمیه ...


    ڪتاب شهدا
    را بسیار دوست داشت
    با آنها بخصوص شهید همت
    ارتباط زیادی برقرار می ڪرد .
    یڪ روز قبل از رفتن
    به سوریه گفت :
    مادر ،
    من از هر ڪدام از شهیدان
    چیزی را یاد گرفته ام
    اگر روزی نبودم
    به دوستان و آشنایان
    بگویید
    این ڪتاب ها را
    مطالعه ڪنند
    و با درس گرفتن
    از منش و رفتار شهدا
    زندگی خود را جلو ببرند …

    شهید_عباس_آسمیه
    شهید_مدافع_حرم ?

    موضوعات: شهید عباس آسمیه  لینک ثابت

     [ 02:13:00 ب.ظ ]  



      شهید بی سر ...

    ?
     دستنوشته شهید حججی در روز عرفه

    ? روزی ام ڪن در جوانی فـدای اسلام
    شوم ۰۰۰

    حسینی_شوم
    اهل_عمل_باشم
    شهید_بـےسر
    فدایی_اسلام

    موضوعات: شهید بی سر  لینک ثابت

     [ 02:08:00 ب.ظ ]  



      تعاون جبهه ها ...

    تـــعـــاون_جـبـہـہ_هـا

    می دونید تو جبهه، #تعاون کجا بود؟!

    محلی بود که بچه ها #ساک_شخصی خودشون رو تحویل می دادند و به جاش یه #پلاک می گرفتند …….

    و بعد از اینکه می خواستند برن خونشون ، می رفتند تعاون #پلاک رو تحویل می دادند و وسایل شخصیشون رو تحویل می گرفتند

    می دونید حدود #شش_هزار ساک هنوز که هنوزه داخل #تعاون مونده و این یعنی اینکه هیچ وقت هیچ پلاکی برنگشته تا وسایلش رو تحویل بدن ……??

    هیچ وقت . . . ???

    #شهدای_گمنام
    #مادران_چشم_براه

    موضوعات: تعاون جبهه ها  لینک ثابت

     [ 02:02:00 ب.ظ ]  



      عمو حسن ...


    لباسش خیلی وصله و پینه داشت.

    گفتم:عمو‌!چرانمیری لباس نو بگیری؟”

    گفت:” اینو #شهیدهمت بهم داده

    #یادگاریه"……

    #شهیدحـسـن_امـیـرےفـر

    #عموحسن معروف جبهه ها

    موضوعات: عمو حسن  لینک ثابت

     [ 01:58:00 ب.ظ ]  



      مگر ملائکه نامحرم نیستن؟ ...

    #لـبـخـنـدهـاےخــاڪـے

    مگر_ملائکه_نامحرم_نيستند؟!

    الله_اکبر…… سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش، پچ پچ کردنها شروع می شد. مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد نماز اعتراض کردی، بگویند ما که با تو نبودیم!!

    ?اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش، جمع نماز باشد!! مثلاً یکی

    می گفت:«واقعا اینکه می گویند نماز معراج مؤمن است این نمازها را می گویند، نه نماز من و تو را!!!!!»…

    دیگری پی حرفش را می گرفت که:«من حاضرم هر چى#عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم.» و سومی:«مگر می دهد پسر!!؟؟» و از این قماش حرفا….

    ?….و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن:«ببین! ببین! الان #ملائک دارند قلقلکش می دهند.»….

    و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آنجا که می گفتند:

    «مگرملائکه_نامحرم_نیستند؟» و خودشان جواب می دادند:«خوب لابد با دستکش قلقلک می دهند!!!!» 

    موضوعات: مگر ملائکه نامحرم نیستن؟  لینک ثابت

     [ 01:55:00 ب.ظ ]  



      جانباز شهید ایوب بلندی ...

    ‌ حملـه #عصبـے که میومد سراغش
    تموم فکر و ذکرش میشد تسڪین درداش
    میدونستم دیر یا زود ڪار دستِ خودش میده

    #ایوب ڪسی بود ڪه #شهلا از زبونش نمی افتاد
    اون روز وقتی دیدم نیم ساعتہ صدام نـزده هول برم داشٺ ..

    بی حال یه گوشه نشستہ بود
    چشمم افتاد به خون هاے تازه روے فرش..
    دلم هُـرّی ریخٺ …
    نوڪ چاقـو رو فرو برده بـود تو سینہ اش و فشار میداد ،

    مـرد همسایه رو صدا زدم
    بچـہ ها دویدن تو پذیرایے و خیره شدن به #باباشـون..
    ترسم از این بود ڪه نکنه چاقو رو اونقدر فرو ڪنه تو سینـش ڪه برسه به #قلبـش…

    چونم به لرزش افتاده بود …
    #ایـّوب_جـان،
    چاقو رو بده به مـن…

    چرا با خودٺ این کار رو میڪنی؟
    مرد همسایـه رسید و دستشو گرفتــ

    ایوب داد میزد:
    ولـــــم کـن
    بزار این #ترکش لعنتی رو درش بیارم
    تورو خـدا شهلا …

    بغضم ترڪید:
    #ایوب_جان …؟
    بزار بریم دڪتر

    درد داشٺ …
    _دارم میسـوزم شهـلا …

    بخدا خودم میتونم درش بیـــــارم …خستم ڪرده…

    بچه ها ڪنار هم ایستاده بودن و غریبـانه نگاهِ باباشـون میڪردن و آروم آروم اشڪ میریختن

    #ایوب تنش می لرزید…
    قطره هاے اشڪ از گوشہ ی چشمش می چڪید
    به هوش ڪه اومد تا چشماش به زخم تازه رو تنش افٺاد پرسید:

    این دیگه چیه ؟!

    اشڪامو پاڪ کردم و چیزی نگفتـم..

    چون اگر میفهمیـد خیلے از من و بچه ها خجالٺ می کشید..

    جـانـبـازشـهـیـد_ایـوب_بـلنـدی

    موضوعات: جانباز شهید ایوب بلندی  لینک ثابت

    [پنجشنبه 1397-05-25] [ 05:46:00 ب.ظ ]  



      آرزوی دختر شهید ...

    یکے از مسئولین کاروان شهدا مےگفت:

    پیکر شهدا رو واسه تشییع مےبردن …
    نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکے از تریلےها شلوغ شده!!
    اومدم جلو دیدم …
    یه دختر ۱۴،۱۵ ساله جلو تریلے دراز کشیده
    گفتم:چےشده؟؟!
    گفتن:هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید
    بهش گفتم:صبر کن دو روز دیگه مےرسه تهران معراج شهدا،بر مےگردوننشون …
    گفت:من حالیم نمیشه،من به دنیا نیومده بودم بابام شهید? شده،باید بابامو ببینم
    تابوت ها رو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم …
    سه چهار تا تیکه استخوان دادم
    هے میمالید به چشماش،هے مےگفت بابا،بابا …
    دیدم این دختر داره جون میده گفتم:دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم
    گفت:توروخدا بذار یه خواهش بکنم؟
    گفتم:بگو
    گفت:حالا که مےخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟
    همه مات و مبهوت مونده بودن که مےخواد چیکار کنه این دختر اما …!!
    کارے کرد زمین و زمانو به لرزه درآورد …
    استخوان دست باباشو دادم دستش؛تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
    “آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم …”

    موضوعات: آرزوی دختر شهید  لینک ثابت

    [سه شنبه 1397-05-23] [ 04:59:00 ب.ظ ]  



      سن عاشقی ...

    افسر عراقی تعریف می کرد :
    .
    یه پـسر بچه رو گرفتیـم که ازش حرف بکشیم.
    آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
    .
    بـهش گفتم: ” مگه سن سربازی? توی ایران?? هجده سال تمام نیست؟”
    سرش را تکان داد.
    گفتم:” تو که هنوز هجده سالت نشده! “
    .
    بعد هم مسخره اش کردمو گفتم: “
    شاید به خاطر جنگ? ، امام خمینی (ره) کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ “
    .
    جوابش خـیلی من رو اذیت کرد با لحن فیلسوفانه ای گفت :
    ..
    “سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی و غیرت پایین اومده .

    موضوعات: سن عاشقی  لینک ثابت

     [ 04:53:00 ب.ظ ]  



      خود سازی به سبک شهدا ...

    توی چشم بروجردی زل زده بود و هرچی از دهنش در میومد می گفت 

    بهش سلام کرد … عوض جواب سلام، گفت : من تحمل سلام وجواب #آدمکشارو ندارم 

    تو اومدی #کردستان کشتار راه بندازی ! خون این همه بی گناه گردن توئه … 

    اصلا چی از جون این مردم می خوای!؟ کی تو رو گذاشته اینجا؟

    دردش رو می دونست ،می فهمید منظوری نداره و #اتفقاتی که براش افتاده غیر قابل تحمل بوده………

    سکوت کرده بود و لبخند میزد ، میخواست آرومش کنه که جلوی نیروها دستش رو بالا برد و #سیلی محکمی به صورت #بروجردی زد ……….

    خون خون بچه ها رو می خورد خواستند باهاش در گیر شن که #حاجی نذاشت 

    صورت#جوون رو بوسید و بردش سمت #محراب ، گفت : من #دعا می کنم، شما #آمین بگید…….

    #خدایا!

    به مقربان درگاهت، اگه ما دچار #اشتباه شدیم، ما رو#هدایت کن

    اگه هم قابل هدایت نیستیم از #میون برمون دار … 

    #شهید_محمد_بروجردی

    موضوعات: خودسازی به سبک شهدا  لینک ثابت

    [دوشنبه 1397-05-22] [ 04:41:00 ق.ظ ]  



      شهیدی که دلتنگ امام رضا ع بود ...

     شهیدی ڪه دلتنگ امام رضا (ع) بود

     سال 64 بود ڪہ محمد حسن از جبهه مرخصے اومد قم . بهم گفت : بابا ! خیلے وقتہ حرم امام رضا (ع) نرفتم دلم خیلے براے آقا تنگ شده . گفتم : حالا ڪہ اومدے مرخصے برو ، گفت : نہ ، حضرت امام ڪہ نایب امام زمان (عج) است گفتہ جوان ها جبهہ ها را پر ڪنند . زیارت امام رضا (ع) برام مستحبہ  اما اطاعت امر نایب امام زمان (عج)  لازم و واجبہ .

    ? من باید برگردم جبهہ ؛ نمے توانم ؛ ولو یڪ نفر ، ولو یڪ روز و دو روز ! امر امام زمین مے مونه . گفتم : خوب برو جبهہ ؛ و او رفت . عملیات والفجر هشت با رمز یا فاطمة الزهرا (س) شروع شد و محمد حسن توی عملیات بہ شهادت رسید .

    ? به ما خبر دادند ڪہ پیڪر پسرتون اومده معراج شهداے اهواز ولے قابل شناسایے نیست . خودتون بیایید و شناسایے ڪنید .
    رفتیم معراج شهدا و دو روز تمام گشتیم اما پیڪر پیدا نشد . نشستم و شروع بہ گریه ڪردن ڪردم ڪہ یڪے زد روے شونہ ام و گفت : حاج آقای ترابیان عذرخواهے مے ڪنم ، ببخشید ؛
    پیڪر محمد حسن اشتباهے رفتہ مشهد امام رضا(ع) دور ضریح آقا طواف ڪرده و داره بر مے گرده . گفتم : اشتباهے نرفتہ او عاشق امام رضا (ع) بود .

    شہید_محمد_حسن_ترابیان_قمی 
    خاطرات_ناب

    ✍ منبع : خاطرات شهدا ابر و باد

    موضوعات: شهیدی که دلتنگ امام رضا ع بود  لینک ثابت

    [جمعه 1397-05-05] [ 11:21:00 ب.ظ ]  



      ازدواج بعد از جبهه ...

    آماده می شد برای رفتن به جبهه. براي اینکه پابندش کنیم دختر عمه اش را برایش نشان کردیم. گفتم: مادر بیا عقد کن!

    - تو چه کار به من داري، او که سرجاي خودش هست و فرار نمی کند!

    - تو می خواهی نامزد به این زیبایی را رها کنی و به جبهه بري!

    - مادر من حوریه هاي بهشتی را می خواهم، نه زیبایی هاي دو روزه این دنیا را.

    - اما من دلم می خواهد برایت جشن عروسی بگیرم.

    - یک کلام تا جنگ تمام نشه، من قصد عروسی ندارم.

    باید مجبورش می کردم. رفتم رخت و لباس عروسی برایش گرفتم تا مجبور شود. گفت: این دفعه هم صبر کن، وقتی برگشتم…

    - دلم شور میزنه، تا حالا چند بار رفته اي، اما این بار اگر رفتی برگشتی نیست!

    - نگه دار من آن است که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.

    - عزیزم، من یتیم بودم، تو پسر بزرگ منی، برایم مثل برادري، نرو!

    - برادرم مهدي شکل و رفتارش مثل من است، مهدي برادرت!

    برادرش هادي 12 روزه بود. هادي را روي دست جلویش گرفتم و گفتم: عباس، ترا به خدا از این نوزاد شرم کن و نرو، چهار بار رفتی جبهه، نگذار بشه پنج بار.

    خندید و گفت: مادر تو پنج پسر داري، بگذار یک نفر از آنها برود و جانش را در راه اسلام و امام فدا کند!

    هی گفتم و مرتب جوابم گفت. آخر سر هم گفت: مادر خدا کریم است، بگذار بروم، ان شالله بر می گردم و عروسی می کنم!

    ?عاشق آقا اباعبدالله بود. می گفت: امام حسین(ع) بدن مطهرش سه روز روي زمین بود، من از خدا می خواهم که جنازه ام سه ماه پیدا نشود!

    سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شدند. بعد ها یک سرباز عراقی را اسیر کردند که نامه اي از عباس پیشش بود. در نامه نوشته بود: مادر می خواهند ما را زنده به گور کنند!

    همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود.

    ☝?️راوی مادر شهیدعباس سهیلی

    موضوعات: ازدواج بعداز جبهه  لینک ثابت

    [پنجشنبه 1397-05-04] [ 06:51:00 ق.ظ ]  



      آمدیم ،نبودید ...

    یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.

    تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا برم ببینم چی میشه.

    بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30.

    دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم.

    گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این جوری است.

    گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت: کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت. اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی. (و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده اند؛ ولی شما نمی دانید. بقره، 154)

    برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, دفاع مقدس, شهیدان

    موضوعات: آمدیم نبودید  لینک ثابت

     [ 06:39:00 ق.ظ ]  



      توسل ...

    توسل

    در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت.

    نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس.

    موضوعات: توسل  لینک ثابت

     [ 06:37:00 ق.ظ ]  



      نوکر شما بسیجی ها! ...

    ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.

    خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.

    دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»

    برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید حسن باقری, دفاع مقدس, شهیدان

    موضوعات: نوکر شما بسیجی ها  لینک ثابت

     [ 06:35:00 ق.ظ ]  



      اخلاص ...

    همه لباس مخصوص جبهه پوشیده بودند به‌ جز علیرضا .
    به ‌سختی در میان جمعیت پیداش ڪردم .
    گفتم : « علیرضا چرا لباس نپوشیدی ؟! مگه نمیخوای بری جبهه ؟!»
    گفت : « من به خاطر خدا به جبهه می‌رم .
    دوست ندارم ڪسی منو در این لباس ببینه و بگه پسر فلانی هم رزمنده ست ؛
    نمی‌خوام ڪارم برای دیگران باشه ،
    میخوام فقط برای خدا به جبهه برم …»

    ? شهید_علیرضا_نڪونام 
    دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی

    موضوعات: اخلاص  لینک ثابت

    [دوشنبه 1397-05-01] [ 04:40:00 ب.ظ ]