اخلاص | ... |
[شنبه 1397-06-31] [ 11:48:00 ق.ظ ] |
خاطرات خاکی
خاطرات هشت سال دفاع مقدس در سنگر جبهه و شهادت شهدای مطهر
|
|
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
پسـرم عـلی شفـایـم داد ….. ازطرف بنیاد شهـید دفترچه بیـمه درمانـی داده بودند ،تاریخ دفترچه ام تمام شده بود که بردم عوض کنم مسئول تعویض باتعجب نگاه کرد و گفت : دراینجا که هیچ چیزی ننوشته ایی ! بنده خدا فکر کرد از مردن حرف میزنم و دوست دارم بمیرم ، گفت :خدانکند پدر جان ان شالله صد سال عمر کنی این حرف ها چیست ک میزنی؟ گفتم: من که از مردن حرف نمی زنم ، فقط گفتم دکترم در قبرستان است وقتی مریضم میروم آنجا پسرم علی شفایم می دهد . شهـیدعـلی_محمـدي_پـور❤️
آهنگران ميخونه : این مصرع آخر میدونین یعنی چی؟ عراق تو منطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب میشه و شعله ور میشه بسیجی ها زیر بمبهای فسفری گیر میکردن ببخشیدشهداکه قدر ندونستیم….
#شهید_حسن_رجایی_فر
ڪﺴﯽ ﺟﺮأﺕ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺑﺸﯿﻨہ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻩ ، ﺍنقدر شڪنجہ اش ڪردند … ﻫﻤﯿﻦ ﺷﺪ ڪہ طلبہ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﻗﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ی ۶۰ ﺳﺎﻟﺸﻮ ﻗﻀﺎ ڪردن … معرفت و ادب ڪہ داشتہ باشی ، شادی روحش صلوات
دو سال پیش شب پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات ؟ دعوتم ڪردن باید برم بخونم … گفتم بریم وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم ، دیدم ڪلا سہ چهار نفر نشستن و یڪ نفر مشغول قران خوندنہ …بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع ڪرد بہ خوندن زیارت عاشورا و روضہ …چشم هاشو بستہ بود و میخوند بہ جمعیت و … هم هیچ ڪاری نداشت .. برگشتنی گفتم حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوتہ ؟ گفت : بلہ من هر سال قول دادم یہ شب بیام اینجا روضه بخونم ..گاهی تو این مجالس خلوت ڪہ معروف هم نیستن یہ عنایاتی بہ آدم میشہ ڪہ هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشہ .. #شهید_حسین_معز_غلامی ?
بہ نام آنڪہ عشــــق را آفریــد روز تاسوعا ساعت 8 یا 9 صبح عملیات شد . آتش سنگینی بود . ما در حرڪت بودیم ڪہ دیدیم آقا سجاد ایستاد و شروع ڪرد زیر لب حرف زدن . چشمانش را هم بستہ بود . ما فڪر ڪردیم شاید ترسیده . زدم پشتش و گفتم حالت خوبہ ؟ ترسیدی ؟ چشمش را باز ڪرد و گفت نہ ، حالم خوبہ ، بهتر از این نمیشہ . 10 قدم جلوتر ڪہ رفتیم ، موشڪی ڪنارمون برخورد ڪرد و سجاد از ناحیہ پهلو و پا آسیب دید . در مسیر بیمارستان هم مدام ذڪر یا زهرا میگفت و در بیمارستان شهید شد . #شهید_مدافع_حرم_سجاد_طاهرنیا ?
می گفت شب قبل از #شهادتش تو مقر نشسته بودیم. بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن . تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت #حاج_عبدالله رو شنیدیم . شهید شد و پیکرش هم موند دست #تکفیری_ها ….. #سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت ….?? بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم . ❤#️شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
در ايام اربعين خانه نجفش را برای #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
احترام_به_آقا_امام_زمان_عج ?در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر ٢٥ تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیراز آورده بودند پس از اینکه جمعیت حزب الله بر اجساد مطهر این شهیدان نماز خواندند عُلماى شهر، مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند. هنگامیکه من به درون قبر یکی از این عزیزان رفتم و شروع به خواندن تلقین نمودم با صحنه ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم؛ تا جائیکه تلقین را نیمه کاره رها کردم و از قبر بیرون آمدم. ?ماجرا از این قرار بود که هنگام قرائت نام مبارکه ائمه (ع) در تلقین، به محض اینکه به نام مبارک حضرت صاحب الزمان (عج) رسیدم، دیدم که شهید انگار زنده است، چشمانش باز شد و لبخندی زد. #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
پذیرفته_شدن_قربانی ?مادر شهيد همّت: در نخستين ساعات بامداد پسرم ولىالله با جمعى از اهالى محل و دوستان و آشنايان به خانه ی ما آمدند. ولىالله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزيزم، راست بگو، بر سر ابراهيم چه آمده؟….» ?ولىالله مرا به گوشهاى برد و گفت: «مادر! ديشب در عالم رؤيا حضرت فاطمه ی زهرا (س) را ديدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همين جا كه هم اكنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو يك فرزند صالح و پاك سرشتى داشتى كه در راه خدا قربانى كردى. بشارت باد كه تو قربانىات به درگاه حضرت سبحان پذيرفته شد.»
امام_رضا_عليه_السلام ?رمز حرکت ما نام مقدس امام رضا علیه السلام بود از صبح تا عصر جستجو کردیم، هفت شهید پیدا شد. گفتیم حتما باید شهید دیگری پیدا شود. رمز حرکت امروز نام مقدس امام هشتم بوده. اما هرچه گشتیم شهید دیگری پیدا نشد. ?خسته بودیم و دلشكسته، لحظات غروب بود، گفتند: امام جماعت یکی از مساجد شیعیان عراق در نزدیکی مرز با شما کار دارد! به نقطه مرزی رفتیم. ایشان پیکر شهیدی را پیدا کرده و براى تحویل آورده بود. ?لباس بسیجی بر تن شهید بود. با آمدن او هشت شهید روز توسل به امام هشتم کامل شد. اما عجیب تر جمله ای بود که بر لباس شهید نوشته بود. همه با دیدن لباس او اشک می ریختند. بر پشت پیراهنش نوشته بود:#یا_معين_الضعفاء شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات فرج مولا صلواتــــــ
شهیدی_که_از_محل_قبر_خودش_خبر_داد! يكى اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟ گفتم: بفرماييد! يه عكسى به من نشون داد، يه پسر مثلاً ١٩، ٢٠ ساله اى بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبرى» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبرى» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هِى با اون زبون كر و لالى خودش، با ما حرف مى زد، ما هم مى گفتيم: چى مى گى بابا؟! محلش نمى ذاشتيم، مى گفت: عبدالمطلب هر چى سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت … ? گفت: ديد ما نمى فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبرى. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته. مى گفت: ديد همه ما داريم مى خنديم، طفلك هيچى نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهى به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد، فرداش هم رفت جبهه. ١٠ روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايى كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند. ?وصيت نامه اش خيلى كوتاه بود، «بسم الله الرحمن الرحيم #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
راوی همسر شهید مدافع حرم حسن غفاری مدتی بود حسن مثل همیشه نبود تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم گفت : یه پسر کاکل زری . اگه بدونم یه پسر دارم که میشه مرد خونت ، دیگه خیالم از شما راحت میشه .? وقتی رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره. قلبم ریخت .? تموم طول مسیر تا خونه رو گریه کردم وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه ؟
گردان مرتضے به گردان لوطیها این گروه درصبحگاه و آموزشے اولباس رزم مرتب وپوتین بهپا نمیکرد مرتضے تا انتهاے صحبتها آرام داداش! بسیجےاز مسجد آوردن حاج کاظم گفت: با حرف مرتضی #شهید_مرتضی_زارع_دولابی
پسر اول گفت : پسر دوم گفت : همسرش گفت : مادر به خدا گفت : ? درود بر همه #شیر_زنان_زینبی ? #همیشه_پای_یک_زن_در_میان_است ! ? نثار روح مطهر شهدا صلوات ?
شهید_سوختہ_در_عشق_خدا تعریفش را از برادرم کہ همرزم او بود زیاد شنیده بودم، یکبار یکے از نوارهایش را گوش دادم ؛ حالت عجیبے داشت، از آنچه فکر میکردم زیباتر بود؛ نوایی ملکوتے داشت.شب بود بہ همراه چند نفر از دوستان دور هم نشستہ بودیم، دعاے توسل شهیـد تورجے زاده در حال پخش بود، هر کس در حال خودش بود…. ✍صدای در آمد ،بلند شدم و در را باز ڪردم، در نهایت تعجب دیدم استاد گرامے ما حضرت آیت الله جوادی آملی پشت در است؛ با خوشحالے گفتم بفرمایید، البته قبلا هم به حجره ها و طلبہ هایشان سر مےزدند .ایشان هم درنهایت ادب قبول ڪردند و وارد شدند. ✍سریع ضبط را خاموش ڪردیم، ✍راوی : #شهید_سید_محمدحسین_نواب
#ســــــــــردار_خـــــــیــــــــبــــــــــر ?یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن . در رو که باز کردم دیدم #شهیدهمت با یه موتورتریل جلو در خونه وایساده و میگه #سوارشو بریم . ?ازش پرسیم کجا گفت یه نفر به #کمک ما احتیاج داره . سوار شدم و رفتیم . سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس #خیابون ها رو خوب ببینم…… ?وقتی رسیدیم از خواب پریدم . ?هر جوری بود خودمو به اون #آدرس رسوندم و درزدم . دررو که باز کردن دیدم یه #پسرجوون اومد جلوی در ….. نه من اونو میشناختم نه اون منو . ….. ?گفت: بفرمایید چیکار دارید ؟ ?دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو #خلاص کنم که یه دفعه چشمم اوفتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود #اتوبان_شهیدهمت ……… ?گفتم میگن شماها #زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از #خودکشی منصرف بشم …….. الان شما اومدید اینجا و میگید که از #طرف #شهیدهمت اومدید .. #شهید_حاج_ابراهیم_همت
ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺑﻨﺪ ﭘﻮﺗﯿﻦﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : #حبیب_الله ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﯽﺍﺵ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ : ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻫﺮﮔﺰﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ .. “ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ .. ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻭﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻥ #ﺩﺧﺘﺮ ﻭ #ﭘﺪﺭ … #ﺷﻬﯿﺪﺣﺒﯿﺐ_ﺍﻟﻠﻪ_ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯾﺎﻥ
شب قبل از شهادتش به همرزماش میگفت : چقدر خوبه دستای ادم مثل دستای #عباس قطع بشه و چقدرلذت بخشه که پیکرش #گمنام بمونه و اصلا برنگرده … ? تو انفجار ماشینش هم #سرش قطع شد هم دستاش …. هم پیکرش برنگشت … ?جاویدالاثرمرتضے_کریمے
#مـــــادر هر روز صبـــح ؛ یڪ بار ۲خــواهرش این اتـــفاق را دید گفتم : بلہ ڪار هر #روز اوســـت #راوے : مـادرشهید مدافع حرم گــاهے #دستـــ ” مادرت ” را ببــوس گاهے همین بوسہ
از بالا افتاد توی آب … بچه ها هولش داده بودند توی خودش رو کشید بیرون همون فرمانده ی قاطع جبهه ها حالا شده بود یکی از همین خیلی با نیروها صمیمی بود فرمانده_بی_ادعا سردارشهید_حاج_حسین_خرازی
? ? گفت : این ڪار مثل جَنگ است . هر ڪلیدی ڪه من فشار میدهم مثل گلولهای است ڪه در جَنگ_فرهنگی به سوی دشمن شلیڪ میشود . همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی یادشهداباصلوات
حتی نماینده امام هم به او اقتدا میڪرد ? شهید_علی_پرویز ? ? امروز هم به جـوان_اعتمـاد_ڪنید ? یادشهداباصلوات
?دوست شهید مدافع حرم اسماعیل زاهد پور: ?حاج اسماعیل عاشق شهید و شهادت بود و هرجا یادواره شهدا برگزار میشدباذوق وشوق درآن مراسم شرکت میکرد و معتقد بود هرچه که درآن مراسم میل میشود تبرک است وشفا… ?یکی از رفقامیگوید او دراین ماههای اخربسیار بی تاب بود و دائما به سپاه رفت وآمد داشت وپیگیراعزام به سوریه بود. ?حاج اسماعیل درجواب گفت:آرزوی ماانسانها تمامی نداردنگران فرزندانم هستم اما انها را به خدا و حضرت زینب(سلام الله علیها)میسپارم.
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|