اسفند 1397
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29    


 جستجو 


 موضوعات 

  • همه
  • آرزوی دختر شهید
  • آرزوی شهید
  • آقای شهردار
  • آمدیم نبودید
  • آن دنیا رابرایت آباد میکنم
  • احترام به زائر امام حسین ع
  • احترام والدین
  • اخلاص
  • اخلاق شهدایی
  • از شهدا چی میدونی؟؟؟؟
  • ازدواج بعداز جبهه
  • اشلونک؟
  • اعتماد به خدا
  • الاغی که اسیر شد
  • امانتی حضرت زهراس
  • ان شاءالله میتوانی
  • بدون موضوع
  • بسته آجیل
  • بلند شو برو سر کارت
  • بوسه به پای مادر
  • بوی بهشت
  • بوی کباب
  • بچه است عملیات را لو میدهد
  • بی خوابی صدام
  • بی سیم چی
  • بیت المال
  • تاحالا سگ دنبالت کرده؟
  • تالار عروسی
  • تشنه لب
  • تعاون جبهه ها
  • تعبیر خواب
  • تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد
  • توسل
  • توفیق خدمت
  • جان دل هادی!
  • جانباز شهید ایوب بلندی
  • جاویدالاثران زهرایی
  • جسمی که آب شد
  • جنگ فرهنگی
  • جگر شیر نداری سفر عشق مرو
  • حاج قاسم وغواص هایش
  • حالا تو شهید شو
  • حق همسایگی شهید
  • حوری بهشتی نمیخوام
  • حُرّ انقلاب
  • خاطرات شهید حسن قاسمی دانا
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش اول
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش دوم
  • خاطرات طنز جبه بخش سوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش اول
  • خاطرات طنز جبهه بخش دوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش چهارم
  • خاطره ای از تفحص شهدا
  • خاطره شهید حامد جوانی
  • خاطره شهید حسین خرازی
  • خاطره شهید سید احمد پلارک
  • خاطره شهید صیاد شیرازی
  • خاطره شهید عزت الله شمگانی
  • خاطره شهید مجید زین الدین
  • خاطره شهید محمد رضا عسگری
  • خاطره شهید محمود کاوه
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید کمیل صفری تبار
  • خاطره ی غم انگیزی از اسرا
  • خاک بر سرت کنند حجتی
  • خاک من
  • خداراچه دیدی؟
  • خدایا پاکش کن خدایا خاکش کن
  • خلاف قانون
  • خواستگاری
  • خودسازی به سبک شهدا
  • خون غیر مسلمان نمیخوام
  • دورفیق دوشهید
  • دیده بان خط
  • ذاکر با اخلاص
  • ذکر یازهرا
  • ذکر یازهرا یازهرا
  • رمز عملیات
  • رمضان در جبهه ها
  • ریزش غرور
  • زمزم
  • زیر قرآن
  • ساعت ۱۶ به وقت حلب
  • سخن نمیگویم
  • سربازی امام زمان
  • سردار خیبر
  • سلام بر ابراهیم
  • سلام برحسین با سر بریده
  • سن عاشقی
  • سهراب از خدا روزی میگیرد
  • شبهای دوعیجی
  • شماکه شهید نمیشی
  • شهدایی که با شکنجه زنده به گور شده بودند
  • شهردارفلان فلان شده
  • شهررابه ما سپردن
  • شهید ابراهیم حسامی
  • شهید امین کریمی
  • شهید بی سر
  • شهید زهرایی
  • شهید ستار محمودی
  • شهید سعید سامانلو
  • شهید سوخته در عشق خدا
  • شهید عباس آسمیه
  • شهید عطری
  • شهید عطری قطعه ۲۶
  • شهید علی پرویز
  • شهید مجید پازوکی
  • شهید مدافع حرم نبی لو
  • شهید مهدی باکری
  • شهیدی که دلتنگ امام رضا ع بود
  • شهیدی که روی هوا راه میرفت
  • شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
  • شیر صحرا لقب که بود؟
  • شیرزنان زینبی
  • شیرینی زندگی
  • طریقه پیدا شدن ۲۵ شهید
  • عاشق حسین
  • عاشقانه شهدا
  • عباس آبیاری آسمانی شد
  • عروسکهام مال تو
  • عشقم کم بود!!!!
  • عطش آری!صلاه ممنوع!
  • عمو حسن
  • فرمان باعصا
  • فرمانده بی ادعا
  • قراره پدر بشی
  • قوطی خالی
  • لب به آب نزد
  • لبخند شهید
  • لبخندهای خاکی
  • ماه رمضان در جبهه ها
  • مثل ارباب بی سر
  • مرگ بر آمریکا
  • مزد نماز جماعت
  • معرفی کتاب
  • معلوم نیست چه قدر توی این دنیا باشم
  • من فدایی رهبرم
  • من قیافه ندارم
  • موش های صحرایی
  • مگر ملائکه نامحرم نیستن؟
  • میروم حلیم بخرم
  • نزدیک معشوق
  • نماز شب علی اصغر
  • نمازشب
  • نهی از غیبت
  • نوکر شما بسیجی ها
  • نگاه حرام
  • هتل همدانی
  • والکثافته من الشیطان
  • ودیعه های امام
  • وقف اهل بیت ع
  • پاره پاره شد
  • پذیرفته شدن قربانی
  • پسرم شفا داد
  • پسرکاکل زری
  • پنکه سقفی
  • کرامت مداح شهید
  • کمک کمک کمک
  • گردان لوطی ها
  • گوشی صداگیر
  • یاری عمه سادات در جبهه
  • یازهرا
  • یامعین الضعفاء
  • یه نماز واقعی

  •  
      شهید امین کریمی ...

    ?#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم )

    ?همسر شهید:

     امین به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها ) می رود و در بین دعاهایش یک زن با حیا و عفیف از خداوند می‌خواهد و بعد به حضرت معصومه (سلام الله علیها) می گوید: خانم ؛ هر دختری که این نشانه‌ها را دارد، هم نام مادرتان حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد.?

     

    ?و من هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست، سال 91 تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم، که آیت‌الله حق شناس سفارش کرده بودند برای امور مهم بخوانید. سخت بود، اما به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر ارزشش را داشت. چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم، شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده، یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شده‌اید. من چهره شهید را ندیدم. و یک هفته بعد از اتمام چله زیارت عاشورا مادر امین به خواستگاری من آمد. ما در بلوک روبه روی هم زندگی می‌کردیم به مدت هشت سال، اما هیچ کدام از ما یکدیگر را ندیده بودیم.?

     

     

    ❤️تمرینات قبل از مسابقات آمادگی جسمانی را انجام می‌دادم که مربی‌ام گفت: زهرا جان اگر یک گزینه خوب برای ازدواج پیدا شود، آمادگی ازدواج را داری⁉️ گفتم: من می خواهم درس بخوانم و فعلا نمی خواهم ازدواج کنم. همان روز مادر امین من را دیده بود. هنوز وارد خانه نشده بودم که دیدم مادر امین زنگ زده و قرار و مدار را برای دیدار های حضوری با مادرم گذاشته اند. برای اولین بار که مادر امین آمدند من کنکور ارشد داشتم. استرس و نا آرامی قبل از امتحان را داشتم. مادر عکس امین را به من نشان داد. و از شغل و کمی هم از امین برایم گفت. و گفت: زهرا خانم اجازه می دهید که باز هم همدیگر را ببینیم. من از عکس خوشم آمد پیش خودم گفتم: حالا یک بار همدیگر را ببینیم ضرر نمی‌کنیم? اگر که نپسندیدم که می گویم نه. و در جواب مادر گفتم: هر چه بزرگ‌ترها بگویند.

     

    ?وقتی امین به خواستگاری آمد یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ و یک جعبه شیرینی بزرگ آورده بود. یک پیراهن آبی آسمانی، شلوار طوسی و ته ریش آنکارد شده ?، خیلی ساده لباس پوشیده بود.

     

    ?جلسه خواستگاری باید حرفهای مربوط به آن زده شود، اما امین تا فهمید پدرم رزمنده است شروع کرد از شهدا صحبت کردن، پدرم گفت: امین جان، پسرم؛ تو جوان این دوره هستی از شهدا چیزی ندیده ای، چه علاقه ای به شهدا داری و این قدر از شهدا صحبت می‌کنی؟ گفت: حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم… پیش خودم گفتم: مثلاً اینجا جلسه خواستگاری است? و احساسم این بود که امین یک فرد خشک مذهبی است. مادر امین گفت: ما برای یک موضوع دیگری اینجا هستیم و برویم سر اصل مطلب…?

     

     

    ❤️آن روز صحبت خاصی نداشتیم، فقط قرار بود ببینیم و بپسندیم که الحمدلله این اتفاق هم افتاد. قرارهای بعدی را گذاشتیم. از یادم نمی رود که آن روز امین هیچ چیزی نخورد و می‌گفت: رژیمم و فقط یک چایی تلخ خورد. وقتی امین می فهمد اسم من زهرا هست، بیشتر مشتاق می شود و با آن همه سختگیری و حساسیتی که بر روی انتخاب همسرش داشته بعد از خواستگاری مدام پیگیر بوده که مادرش زنگ بزند و ببیند که جوابم چیست. ?امین یک فرد خوش صحبت و البته شیرین زبان بود که همه را جذب و وابسته خودش می کرد و به راحتی فوت و فن جا کردن خود را در دل یک زن به خوبی از بَر بود. برای طرف مقابلش خیلی ارزش قائل بود. همیشه دوست داشتم همسرم هم مثل خودم رزمی کار باشد. امین در چهار رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ  مقام کشوری داشت، آن‌ هم مقام اول یا دوم! همان جلسه اول صحبت امین گفت: رشته ورزشی شما برای خانم ها مناسب نیست و رشته هایی جایگزین را به من پیشنهاد داد. گفت: کنگفو یک رشته ای است که انسان را زمخت می کند و باعث می شود که زن به مرور زمان احساساتش را از دست بدهد و خلق و خوی مردانه به خود بگیرد. ?شباهت‌های زیادی بین من و امین موج می زد. هر دو فروردینی هر دو رزمی کار، اما من گمان می کردم چون او یک فرد نظامی و ورزشکار رزمی هست یک فرد خشک و البته از ارتباط با خانم‌ها هم چیزی نمی داند، اما امین در بین صحبت هایش گفت: زندگی شخصی و زناشویی‌ و رابطه‌ام با همسرم برایم خیلی مهم است? مطالعات زیادی هم در این زمینه داشته‌ام و مقالاتی هم نوشته‌ام. خواستگاری تا جشن نامزدی من و امین فقط 14 روز طول کشید، چون امین یک انسان وارسته و از همه نظر عالی بود و من در برابرش هیچ مخالفتی نتوانستم بکنم. ?روز آخر سال  92  #ولادت_حضرت_زینب (سلام‌الله علیها) پیوند من و امین بسته شد و قرارمان را گذاشتیم که لحظه لحظه برای هم خوشبختی خلق کنیم.?

    موضوعات: شهید امین کریمی  لینک ثابت

    [جمعه 1397-12-17] [ 08:20:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل بیستم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_بـیـسـتـم
    ?#عـنـوان:با دوستان مدارا
    ?#راوے:حجت الاسلام محسن احمدوند
     

    #تابستان۱۳۷۳
    #پدرم شیخ طاهراحمدوند اهل #نهاوند بود و برای شرکت در جلساتی قبل از انقلاب به همدان رفت و آمد داشتند.
    درهمان جلسات باآقای #حسین همدانی آشناشدند واین آشنایی سال های سال ادامه پیدا کرد افراد زیادی در آن جلسه شرکت می کردند؛مثلاآقای #اصغرحجازی که در دفترمقام معظم #رهبری مشغول اند و دو برادر ایشان در طول دفاع مقدس به #شهادت رسیده اند.

    بعدازانقلاب هم پدر در سپاه همدان در کنار آقای همدانی بودند و بعداز اینکه از سپاه بازنشسته شدند ساکن #قم شدیم.

    خانواده ما پرجمعیت بود پدر #دوازده فرزند دختر و پسر داشتند و با توصیه فرزندکمتر زندگی بهتر اصلا موافق نبودند و می گفتند:#فرزند کمتر زندگی بهتر نمی آورد.خانه محقر پدری ما ، در قم #دواتاق داشت یک اتاق متعلق به پدر بود برای مطالعه و پذیرفتن ارباب رجوع.ایشان روحانی بودند و کارهای علمی و مطالعه و…. والبته مواظب بودند کتاب ها از دسترس بچه ها دور باشد بالاخره معلوم نبود دوازده بچه باکتاب ها چه می کنند اتاق دیگر خانه ما به #دوازده فرزند تعلق داشت! آقای همدانی هر چند وقت یک بار به #پدر سر می زدند و از زندگی ما آشنا بودند خرج خانواده ای که دوازده فرزند داردبسیار بالا بود .معمولا #لباس من لباس کهنه برادر بزرگترم بود برای همین همیشه نگران و مراقب بودم که برادر بزرگترم لباسش را #خراب نکند.

    #سال۱۳۷۳سردار همدانی معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاه بود

    انتهای محله زنبیل آباد قم‌مقداری زمین را به صورت شهرک درآورده و قطعه بندی کرده بودند.قطعه زمین ها را به انفرادی می فروختند که مشکل خانه داشتند.

    یک روز آقای همدانی به منزل ما آمدند تا پدر را ببینند ایشان از نزدیک اوضاع اقتصادی پدر را ملاحضه کردند.بعد از ملاقات ایشان با پول شخصی خودشان یک قطعه از آن زمین ها را خریدند و به پدر هدیه کردند.ما هم خانه را فروختیم و با پول آن خانه ای بزرگتر در آن قطعه‌ زمین ساختیم.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

    [جمعه 1397-12-10] [ 09:02:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل نوزدهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_نـوزدهـم
    ?#عـنـوان:معلم مهربانی ها
    ?#راوے:ایرج شهردوست

    #زمستان۱۳۷۰

    زمستان۱۳۷۰به اتفاق سردار #همدانی وراننده ایشان عازم مکانی بودیم که سردار آنجا جلسه فوق العاده داشتند.
    ماشین به سرعت از فلکه مدرس به طرف مکان مورد نظر درحرکت بود حضور پیرمردی سالخورده خمیده و عصا به دست کنار خیابان #نگاه حاج حسین را به خود جلب کرد.
    حاج حسین بلافاصله به راننده #گفتند:ماشین را نگه دارید.بعد از توقف خودرو،ایشان به سرعت پیاده شدند و به سمت آن #پیرمرد حرکت کردند.
    دست پیرمرد را گرفتند و با احترام ایشان را سوارخودرو کردند.بعد از گفت و گویی خودمانی با آن پیرمرد با اینکه مسیر خانه او با مسیر ما یکی نبود،ایشان را به خانه شان #رساندند و تا جلوی در خانه شان همراهی اش کردند.
    سپس سوار خودرو شدند و به سوی مکان #جلسه مسیر را ادامه دادند.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 09:00:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل هجدهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_هـجدهـم
    ?#عـنـوان:فرماندهی از زیر پتو
    ?#راوے:بهرام دوست پرست

    #فروردین ماه۱۳۷۰
    اوایل سال۱۳۷۰نیروهای گروهک #منافقین درجبل مروارید پشت ارتفاعات آق داغ شهرقصرشیرین مستقرشده و امنیت را برهم زده بودند

    #حسین همدانی در مقام فرمانده و هماهنگ کننده یگان های موجود در منطقه که عبارت بودند از تیپ۳۲انصارالحسین و تیپ نبی اکرم وتیپ۷۱روح الله داخل شهرکلاره مستقر می شود تاعملیات کلاره را جهت ازبین بردن مقر منافقین در۲۲فروردین ماه فرماندهی کند.شب قبل از عملیات هم من و حاج حسین وتعدادی از دوستان دریکی از اتاق های یکی از ساختمان های قدیمی و آثارباستانی شهر،به نام قلعه شیروانه،خواب بودیم حدود ساعت۲بامداد یکی از بچه های عملیات منطقه داخل اتاق شد و سراسیمه گفت:ستون نظامی منافقین وارد شهر شدند.از جاپریدم و از پنجره بیرون راونگاه کردم ستون نظامی بزرگی باچراغ های روشن درحال وارد شدن به شهر بودند

    دلشوره گرفتم و منتظر فرمان حاج حسین بودم.

    آقای همدانی #سرش را زیر #پتو بیرون آورد وگفت چه خبراست شلوغش کرده اید!چندتا آرپی جی زن بفرستید سراغشان بعد سرش را برد زیر پتو و خوابید.

    بیشتر دلواپس شدم با چند جا تماس گرفتم ولی موفق نشدم کاری پیش ببرم.

    بچه های عملیات #خبر آوردند که ستون تقریبا به طورکامل وارد شهر شده است.

    دوباره #حاج حسین سرش را از زیر #پتو درآورد واین بار باصدای بلندتر گفت:چه خبر است؟ گفتم که چکار کنید. وسرش را برد زیر پتو کلافه شده بودم دنبال راه فراری برای بیرون رفتن از شهر بودم دوتا از بچه ها را فرستادم تا وضعیت را خوب ارزیابی کنند ولی بعد از مدتی کوتاه برگشتتد می خندیدند.گفتم چه شده؟چرا می خندید؟گفتند آن ستون نظامی ستونی از نیروهای ۲۳ انصار الحسین بودند که راه را گم کرده و اشتباهی وارد شهر شده اند.

    صرف نظر از آنچه رخ داد.
    خونسردی حاج حسین برایم خیلی جالب بود.همه ما دستپاچه شده و به شدت ترسیده بودیم ولی حاج حسین با خیالی راحت و بدون نگرانی از زیر پتو فرماندهی می کرد.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 08:58:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل هفدهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_هـفـدهـم
    ?#عـنـوان:امانتدار
    ?#راوے:حمید حسام

    #آذرماه۱۳۶۹
    آذرماه۱۳۶۹،#حاج حسین فرمانده سپاه همدان بودند،درهمین زمان آزاده های دفاع مقدس از اردوگاه های عراق به میهن اسلامی بازمی گشتند. تعدادی از فرماندهان قدیمی لشکر۳۲انصارالحسین و سپاه همدان مانند آقای فرجیان زاده هم به همدان برگشتند.
    یک روز آقای همدانی بنده را احضار کردند و گفتند: آقای حسام گ، نامه ای برای آقای محسن رضایی ،فرمانده وقت کل سپاه ،با این مضمون تنظیم کن که ماهشت سال امانتدار بودیم .اکنون که مسئولان اصلی سپاه و لشکر ۳۲همدان از اشارت بازگشته اند گ، باید این جایگاه را به آنان تحویل دهیم. ما آماده ی واگذاری این پست و جایگاه هستیم.
    گفتم حاج حسین این حرف یعنی چه؟؟ حرفم را قطع کردند و گفتند: شما کاری نداشته باشید. فقط نامه را بنویسید. بنده هم نامه ای تنظیم کردم و برای فرمانده کل سپاه فرستادم.
    آقای همدانی به ارسال نامه بسنده نکردند،آزاده ها که آمدند،با تعدادی از آنها که در گذشته،فرماندهی سپاه همدان را برعهده داشتند، و با تعدادی از #فرماندهان وقت سپاه همدان به ستادمرکزی سپاه، در تهران نزد آقای محسن رضایی رفتیم.
    آقای همدانی رفت پشت تریبون و گفت: جناب آقای #محسن رضایی، فرمانده محترم کل سپاه، بعدازاینکه دوستانمان دراولین روزهای جنگ اسیرشدند، من و تعدادی از دوستان عهده داراین تشکیلات شدیم.
    ما هفت هشت سال این تشکیلات را اداره کرده ایم و حالا آمده ایم این امانت را به دست  صاحبان اصلی اش برگردانیم.بعد از صحبت های حاج حسین،آقای رضایی با طمأنینه و درایت #گفتند:آقای همدانی از شما جز این انتظار نمی روداین هنر و انصاف و خوش فکری  فقط از شمابرمی آید این عمل نشانه حسن اخلاق شماست ولی من نمی توانم این کار را انجام دهم  و تیمی را که هشت سال در اسارت بودندجایگزین شماکنم دلیل من هم این است که تشکیلات سپاهی که آن برادران مدیریت می کردند با الان بسیار متفاوت است الان آنقدر تشکیلات بزرگ شده و ماموریت ها متنوع که با آن دوره ها قابل قیاس نیست.
    شما و همکارانتان بایی به کارهایتان ادامه دهید…

    آنهایی که آقای همدانی را می شناختندمی دانند ایشان از تح دل این حرف ها را 

    زده اند.ایشان اهل شعاردادن نبودند یعنی اعتقادشان این بود که فرمانده سپاه آمده و ایشان باید نیروی او باشد.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 08:55:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل شانزدهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_شـانزدهـم
    ?#عـنـوان:این حرف ها گفتنی نیست
    ?#راوے:حمیدحسام

    خاطره من به زمستان۱۳۶۶

    عملیات بیت المقدس۲منطقه عملیاتی ماووت درشمال غرب کشور عراق برمی گردد.آن زمان #حاج حسین معاون عملیاتی قرارگاه قدس سپاه ومعاون #عزیزجعفری بود،من هم دیده بان واحد ادوات #لشکر۳۲انصارالحسین بودم آقای #علی شادمانی هم فرمانده لشکر بود.

    عملیات بیت المقدس۲باموفقیت به پایان رسید و هدف اصلی عملیات یعنی تصرف جاده ماووت به استان #سلیمانیه عراق کاملا محقق شد. ضمنا قرار بود همون شب لشکر۲۷محمد رسول الله(ص)از سر پلی که به دست اورده بودیم عملیات را ادامه دهد.

    عملیات با موفقیت به پایان رسید وبیشتر مسئولان لشکر۳۲به همدان برگشتند رسم شده بود بعد از هرعملیات بیشتر مسئولان به شهرهای خودشان می رفتند.مثل زمان بمباران شهرها که با فاصله پس از بمباران مردم به کوچه و خیابان می امدند و به محل بمباران شده می رفتند.

    تقریبا همه افراد رده بالای لشکر مانند فرمانده لشکر و جانشین او و فرماندهان گردان ها به همدان برگشته بودند.من که در گردان ادوات و تقریبا رده سوم فرماندهی واحد ادوات بودم مسئولیت دیده بانی را به عهده داشتم. برای همین در منطقه ماندم. صبح از دیدگاه منطقه را نگاه می کردم که دیدم عراق پاتک کرد وهمان ارتفاعاتی را که حاصل آن عملیات بزرگ بود به تصرف درآورد. درهمان حین دیدم حبیبی به سرعت به طرف محلی که عراقی ها پاتک کردند حرکت می کند.پیش خودم گفتم که حتما یا می رود اسیر می شودیا اصلا نمی داند چه اتفاقی افتاده است.من هم که نمی توانستم با آنها ارتباط برقرار کنم و خبر بدهم.

    در همین فکرها بودم که دیدم عراقی ها به طرف جیپ تیراندازی می کنند .چند تیر به لاستیک حبیب اصابت کرد .دو سرنشین جیب تازه فهمیدند چه خبر شده است.سریع برگشتند به طرف شهر ماووت.من آن موقع فهمیدم سرنشینان جیب آقای #همدانی و راننده اش بوده اند.

    آقای #همدانی سریع به قرارگاه برمی گردد و فرماندهان باقی مانده لشکر32در منطقه را به جلسه اضطراری فرا می خواند به من هم اطلاع دادند در جلسه شرکت کنم.

    برای من جالب بود.جانشین قرارگاه در منطقه می ماند و همه حاضران لشکر در منطقه را جمع می کند تا تدبیری برای بازپس گیری ارتفاعات بیندیشند.او به خوبی می دانست زمان چقدر حیاتی است 

    جلسه تشکیل شد.

    ایشان از احمدصابری یکی از فرمانده هان زرهی لشکر۳۲پرسید چندتا تانک در منطقه داریم؟

    احمدصابری پاسخ داد:فقط سه تانک داریم از من پرسید چند قبضه خمپاره انداز و مینی کاتیوشا داریم؟واز همه درباره تجهیزات سوال کرد.حاج حسین بعدازجمع بندی صلاح های موجود در منطقه طرح خوبی برای بازپس گیری منطقه و جنگی تمام عیار آماده کرد.من رفتم به دیدگاه.ایشان هم نزد من آمد و کنارم ایستاد برای هدایت عملیات در عرض دو ساعت با تدبیر ایشان همه آن مناطق را که نیرو های عراقی صبح همان روز از ما گرفته بودند باز پس گرفتیم و نیرو های عراقی به سرعت عقب نشینی کردند. برایم خیلی جالب بود که آقای همدانی برخلاف بقیه فرماندهان در منطقه 

    مانده بود و مانند یک فرمانده یگان عمل کرد،در صورتی که فرمانده قرارگاه بود.جالب تر از همه اینها اینکه چندین سال بعد با هم در مکانی بودیم و ایشان ماجرای آن عملیات را روایت می کرد.بعد از پایان جلسه من هم خاطره آن روز را برای ایشان تعریف کردم‌ و قضیه جیپ و اصابت گلوله ها و تدبیر ایشان را. اقای همدانی وقتی دید که من خاطره ایشان را به شیوه ای حماسی تعریف می‌کنم نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و گفت ولش کن آقای #حسام این حرف ها گفتنی نیست و نگذاشت خاطره ام را ادامه دهم.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 08:53:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل پانزدهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_پـانزدهـم
    ?#عـنـوان:خون میرزا کوچک خان
    ?#راوے:راوی سالار آبنوش

    #دی ماه 1365
    دی ماه 1365عملیات کربلای 5در منطقه شلمچه به شدت جریان داشت.حسین همدانی در مقام فرمانده لشکر 16قدس گیلان در عملیات حاضربود.دوگردان لشکر 16قدس حین عملیات به محاصره دو تیپ دشمن در آمدند.تدبیرقرارگاه فرماندهی عملیات این بودکه هردو گردان تسلیم شوند
    استدلال قرارگاه این بود که اگر بخواهیم آن دو گردان را از محاصره درآوریم باید به اندازه چهار گردان تلفات بدهیم و این منطقی نبود اما #حسین همدانی اصرار می کردآن دو گردان را از محاصره درآوریم.او بدون هماهنگی با قرارگاه فرماندهی شخصآ داخل حلقه محاصره شد ونزد نیروهایش رفت.خودش را به تک تک بچه ها نشان داد و روحیه آن ها را بالابرد مانند یک رزمنده تکور با موتور زیرآتش شدید دشمن بین بچه ها می چرخید و فریاد می زد:باید مقاومت کرد…دیدارمان با #آقاامام_حسین(ع)

    بااین روحیه نیروهای دو گردان لشکر 16قدس با شکستن حلقه محاصره و نابود کردن تعدادزیادی از نفرات و انهدام تجهیزات دشمن،اقتدار سربازان امام زمان را به رخ دشمن کشیدند.بچه های گیلان آنجا نشان دادند میرزا کوچک خان جنگلی کخ بود.همه می گفتند که حسین همدانی این حماسه را ایجاد کرد ولی خود حاج حسین می گفت من #خون میرزا کوچک خان را درآن عملیات در رگ های بچه ها دید

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 08:51:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل چهاردهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_چـهـاردهـم
    ?#عـنـوان:شب عاشورایی 
    ?#راوے:سالار آبنوش
     

    #اسفندماه 1363

    قبل از غروب آفتاب دستور داد همه رزمندگان لشکر 32انصارالحسین در نقطه ای جمع شوند.
    همه در آن منطقه جمع شدیم.چندهزارنفر بودیم لشکر انصار برای کمک به یگان هایی که کارشان در عملیات بدر کناررودخانه دجله گره خورده بود از غرب به جنوب آمده بود.

    آقای #همدانی یک اسلحه ی کلاش به دست گرفت و رفت بالای تویوتا و با بلندگوی دستی شروع کرد به #خواندن سوره  #والعادیات و بعد گفت امشب شب #عاشورا است حرف های امروز من با همه حرف هایی که تا به حال زده ام فرق می کند.همه چیز سرجای خودش …جنگ و دفاع همچنان ادامه دارد.
    #اسلام و مبارزه وجود دارد.هیچ کس هم ناامید نمی شود ولی من امشب کسی را می طلبم که نخواهد فردا را ببیند قطعا دیگر برای آن ها فردایی نیست.تعدادی که امشب هستند و می مانند قطعا فردا نیستند کسانی که به این یقین رسیده اند آماده رفتن باشند.برادران شما آنجا در محاصره اند.
    #عراقی ها با تانک های خود درحال عبور از روی #اجساد آن ها هستند و هلهله و شادی می کنند ما باید به کمک بچه های محاصره شده برویم.

    دقیقا #داستان شب عاشورای امام حسین تکرار می شد.حاج  حسین ادامه داد:هرکس خواست بیاید در تاریکی شب بیاید کسی هم حق ندارد دیگری را برای نیامدن شماتت کند.هرکسی به هردلیلی آمادگی ندارد مدیون است بیاید.کسی باید بیاید که #سبکبال باشد چون #حتما_شهید می شود…

     قرار بود در عملیات بدر تعدادی از نیروهای لشکر ما یک سری عملیات استشهادی انجام دهند،وقتی #نماز  مغرب و عشارا خواندیم #صحنه های عجیبی رقم خورد در آن تاریکی هر کس از گوشه ای راه افتاده بود و خودش را به آن نقطه معین رسانده بود جمعیت زیادی آمده بودند ولی جمع جمعی خاص بود همه سبک بودیم. همه به دنبال #حاج حسین حرکت کردیم اصلا پشت سرمان را #نگاه نمی کردیم #شب_زیبایی بود….

    ?? @mahfeleshahidan ??
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 08:48:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل سیزدهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_سـیـزدهـم
    ?#عـنـوان:روحیه عجیب
    ?#راوے:حسین همدانی

    بین شهدای عملیات شهیدان #باهنر و #رجایی درتاریخ۱۱ شهریور۱۳۶۱برادری داشتیم به نام #سیدجوادموسوی خیلی باصفا بود.وقتی شهید شد جسدش آن #جلو مانده بود سعی کردم جسدش را به #عقب بیاورم.همراه یکی از دوستان به نام #اصلیان،رفتیم جلو.

    دشمن روی منطقه اشراف دید و تیر داشت .گلوله خمپاره کنارمان منفجر شد وبر اثراصابت ترکش آن،یکی از انگشتان اقای اصلیان قطع شد. دیدیم جلوتر نمیشه وفت برگشتیم عقب.

    درهمدان قرار شد به #دیدن خانواده های شهدای عملیات۱۱شهریور برویم.

    محل سکونت خانواده شهید جواد موسوی شهرستان #مریانج بود. پدر شهید موسوی قصاب محل و در محلشان معروف بود بعضی ها به ما می گفتند خدا نکند کسی با اقای موسوی درگیر شود.چون برای او کشتن آدمیزاد با کشتن گوسفند هیچ فرقی ندارد! حرفهای عجیب و غریب درباره او زیاد شنیدیم می گفتند فقط کافی است بروی جلوی خانه آنها

    رفتن همان ونفله شدن همان!

    آقای موسوی #کارد قصابیش را می اورد و شکم تورا سفره می کند مریانجی ها هم از قدیم معروفند به قمه زنی خیلی خوف کرده بودم منتها دیدم نمی شودبه خانه سایرشهدا بروم به خانه این شهید نروم.از آن طرف #محمود شهبازی وقتی فهمید می خواهم به خانه شهید موسوی بروم حدود هفت هشت نفر از بچه های سپاه مانند شهیدان عزیزمان #شکری موحد  و #حبیب مظاهری را مامور کرد درسفر به مریانج مرا همراهی کنند، گفتم:ای آقا چه اشکالی دارد پدر شهید است و داغ دیده

    داغ جوانی به آن  رعنایی

    بگذارید مرا بزند حق دارد.

    بارسیدن به مریامج ابتدا به خانه دوشهیددیگر آن عملیات رفتیم و بعداوایل شب وارد خانه شهید موسوی شدیم خدا را گواه می گیرم به محض ورود به #خانه اقای موسوی جلو آمد و #پیشانی یک یک ما را بوسید،باز دل ما

     آرام و قرار نداشت.

    بچه ها می گفتندکه باید دیدآخر و عاقبت این دیدار چه می شود بعید نیست این بنده خدا ناگهان خشمگین شود و درآن صورت مگر خدا خدا به فریادمان برسد.

    #خاطره ای را که از فرزند شهیدش در شب حمله داشتم تعریف کردم و گفتم:عصرروزی که شامگاش می خواستیم حمله کنیم در پادگان شام را زودتر توزیع کردند.شام چلو مرغ بود من به #سیدجواد و دوستان او گفتم که زودتر شامتان را بخورید .چون می خواهیم برویم عملیات.آن ها داشتند با شور و شوق آماده می شدند و تفنگ هایشان را پاک می کردند.از آنجا رفتم و وقتی دوباره برگشتم دیدم هیچکس به شامش دست نزده است.پرسیدم که چرا شام نمی خورید؟دیر است.می خواهیم برویم .#سیدجواد و آن دو دوستش جواب دادند که قرار است ظهر فردا غذایی محشر به ما بدهند .آن لحظه اصلا متوجه منظورشان نشدم .روز 11شهریور هرسه نفرپیش از اذان ظهر #شهید شدند.

    عموی شهید که کنار من نشسته بود #پرسید:برادرهمدانی،نمی شد جنازه برادرزاده ی من را عقب بیاورید.گفتم من و برادراصلیان سعی کردیم این کار را بکنیم ولی خمپاره دشمن آمد و ترکش آن انگشت اصلیان را قطع کرد.ناگهان دیدیم رنگ به صورت پدر شهید نمانده است.فهمیدیم آن خشمی که نگرانش بودیم سراغ ایشان آمده است رو کرد به برادرش و با پرخاش به او گفت هیچ معلوم است چه میگویی؟بعد هم رو به ما ادامه داد،انگشت آن جوان با کدام حجت قطع شد؟چرا رفتید مگر انسان وقتی در راه خدا #قربانی می دهدچیزی از آن برای خودش بر می دارد؟قربانی را باید دربست بدهی به #پیشگاه خداما خیال می‌کردیم ایشان وقتی این موضوع را بشنود تکه‌تکه مان می کند ولی می دیدیم که برادرش را برای این پرسش سرزنش می کند.بعد هم به او گفت:تو‌مسلمانی؟چه‌ می گویی؟به خاطر جنازه بچه ام یک جوان ناقص شده.قربانی  بوده که آن را در راه خدا دادم.اگر الان هم #جسد او را بیاورند من نمی خواهم او را در راه خدا دادم.

    همان جا بود که فهمیدم این مردم را باید از نو شناخت.این مردم شهید می دهند و به جای آنکه مایوس و دل مرده شوند خودشان می شوند علمدار استقامت برای دیگران خداوند عجیب با شهادت بچه ها نفوس و قلوب خانواده های آنها را منقلب می کرد.

    ?? @mahfeleshahidan ??
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 08:44:00 ق.ظ ]  



      هدیه بدهید ...

    ‍ ‍
    ?‍ بہ نقل از خواهر شهید ابراهیم هادی :
    یادم هست #هدیہ تهیہ میڪرد و بہ من میگفت: بہ دوستانت ڪہ تازہ نماز را شروع ڪردہ اند و #حجاب را رعایت میڪنند هدیہ بدہ …
    ?یڪبار زمانے ڪہ ڪم سن بودم، میخواستم #جوراب_رنگے بپوشم و از خانہ بیرون بروم.
    ?ابراهیم غیرمستقیم گفت: #حریم_زن با چادر حفظ میشود،حالا اگر جوراب رنگے بہ پا ڪنے، باعث مے شود ڪہ جلب توجہ ڪنے و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگے جلوے نامحرم جلب توجہ میڪند و …
    ?میگفت:اگر #خانم_ها حریم رابطہ با #نامحرم را حفظ ڪنند، خواهید دید ڪہ چقدر آرامش خانوادہ ها بیشتر مے شود. 
    ? #صداے_بلند در پیش نامحرم، مقدمہ آلودگے و گناہ را فراهم میڪند. اگر حریم ها رعایت شود ، نامحرم جرات ندارد ڪارے انجام دهد …
         #شهید_ابراهیم_هادی
    ?شـادی روح شهدا #صلوات

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

     [ 08:27:00 ق.ظ ]  



      وقف اهل بیت ع ...


    ? محمدحسین زندگی اش وقف اهل بیت (ع)  و خدمتگزاری به مردم بوده است. بسیجی‌وار و بدون منت آنچه که در توانش بود برای دیگران کار می‌کرد.

    ?ساده‌ زیستی او در زندگی و اینکه مال دنیا در نظرش بی‌ارزش بود یکی از خصوصیات بارز اوست که باید برای نسل جوان بیان شود.

    #راوی ? دوست شهید

    #شهید_امنیت
    #شهادت_توسط_داعش_داخلی
    #شهید_محمدحسین_حدادیان

    موضوعات: وقف اهل بیت ع  لینک ثابت

    [سه شنبه 1397-12-07] [ 11:53:00 ق.ظ ]  



      شهید ابراهیم حسامی ...


    ? یادی از شهید ابراهیم حسامی(●ولادت: ۱۳۳۱، تهران ☆ ○شهادت: ۱۳۶۲، جفیر، عملیات خیبر ☆ ■مزار: گلزار شهدای بهشت زهرای تهران)

    ✅ کسی که سال شصت
    در منطقه‌ی گیلان‌غرب
    مجروح و پای راستش قطع شد؛
    طوری که حتی امکان استفاده
    از پای مصنوعی هم نداشت،
    ولی دوباره به جبهه برگشت.

    ♦️ کسی که ششم مرداد سال۶۲
    نامزد کرد ولی هفت روز بعد،
    وقتی هنوز زندگی مشترک را
    شروع نکرده بود به جبهه رفت.

    ♦️ کسی که وقتی گروه فیلمبرداری
    قصد تصویر برداری از او را داشت،
    با عصا آنها را دور می‌کرد و می‌گفت:
    «بروید و از رزمندگان در خط
    فیلمبرداری کنید نه از پشت خط
    و منِ جانباز!»

    ? کسی که وقتی شبِ‌عملیاتِ‌خیبر
    فرماندهان ازش خواستند به خط نرود،
    دلش شکست و گفت:
    «حالا ما شدیم نیروی اضافه گردان؟!»

    ? فردا صبحش در حالی که
    تلاش می‌کرد خود را به خط برساند
    به بچه‌ها گفت:
    «ما هم خدایی داریم!
    اگر قسمت باشد من هم شهید می‌شوم».

    ? پنج دقیقه بعد هواپیمای دشمن
    محل گردان را بمب‌باران کرد و
    برادر جانباز ابراهیم حسامی نظر به وجه‌الله کرد.

    ? راوی: حاج نصرالله کریمی

    موضوعات: شهید ابراهیم حسامی  لینک ثابت

     [ 11:13:00 ق.ظ ]  



      آقای شهردار ...

          ? #آقـاےشـ‌هـردار !?
    ?به مادرم گفتم:ننه… بالاخره رفتم جبهه و

     برای خودم کسی شدم…

     مادرم ذوق ?کرد و گفت:ننه فدات بشه،می دونستم تو آخرش یه چیزی می شی…

     خب ننه… بگو چه کاره ای؟ 

     گفتم : #شهردار!
     فداش بشم ،فدای ننه م. حرف از دهنم بیرون  نیامده همه ی  محله فهمیدن که گل پسر ننه 

     #شهردار شده…!

     قربون ننه م برم! نمی دونست #شهردار تو #جبهه کارش شستن ظرف هاست و

     جارو کردن سنگر و…

     #مادره دیگه…!

     مادر دوست  داره بچه ش یه 

     کاره ای بشه!! …??
    ?شـادی روح شهدا #صلوات

    موضوعات: آقای شهردار  لینک ثابت

    [جمعه 1397-12-03] [ 11:02:00 ق.ظ ]  



      پایش قطع شده بود ...

    پاش قطع شده بود …

    خواستم ببندم ڪه گفت : « برو سراغ بقیہ زخمی ها .»

    گوش ندادم ؛

    همان پای قطع شده ش رو برداشت و ڪوبید توی سرم .

    گفت : « اگر بیای جلو با همین می زنمت !»

    رفتم سراغ بقیہ .

    صبح شد ، دیدم چشم هاش بہ آسمون بود …

    چشم هاشو با دستم بستم .

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [پنجشنبه 1397-12-02] [ 12:07:00 ب.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل دوازدهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_دوازدهــم
    ?#عـنـوان:خسته نباشی برادر
    ?#راوے:جعفر مظاهری

    مرداد ۱۳۶۲
    #اولین مأموریت رزمی تیپ ۳۲انصارالحسین، عملیات والفجر۲ ، در منطقه #حاج عمران بود. حاج عمران منطقه ای بسیار پیچیده و ناشناخته بود در محدوده ی دربندگان عراق، باارتفاعات سر به فلک کشیده و دره های عمیق، که امکان جابجایی نیرو و احداث جاده در آن بسیار مشکل و عبارتی ناممکن بود.
    روز قبل از عملیات ، آقای #همدانی باتعدادی از فرماندهان گردان ها برای شناسایی منطقه رفتند زیر همان ارتفاعات. هلی کوپتر دشمن محل آنها را شناسایی و چند راکت به طرف مکانی که انها مستقر بودند پرتاب می کند.  یک ترکش نسبتا بزرگی به کمر حاج حسین، درست کنار ستون فقراتش میخورد و ایسان به شدت زخمی می شوند. 
    بلافاصله ایشان را به بیمارستان صحرایی منطقه ی عملیاتی منتقل می کنند. بچه هافکر میکنند،باتوجه به شدت جراحات، ایشان دیگر به منطقه برنمی گردند. حتی احتمال می دهندحاجی قطع نخاع شده باشند.
    در بیمارستان صحرایی به ایشان می گویندوضعیت شما بسیاربغرنج است و سریع باید آتل بندی و به تهران منتقل شوید. اما آقای همدانی شروع می کنند به سرو صدا کردن و می گویند: 

    چه می گویید! بچه ها امشب #عملیات دارند. من هم باید کنار آنان باشم. اگرکمرم قطع هم بشود، حداقل باید در قرارگاه باشم و عملیات را هدایت کنم. 
    اما کادرپزشکی زیر باراین ریسک نمی روند. بالاخره، باتلاش های ایشان و تماس با فرماندهان ارشد سپاه، به خصوص #محسن رضایی‌، قرار می شود ایشان را با برانکارد ببرند تا فقط در قرارگاه مستقرشوند و ازطریق بی سیم بانیروهایشان در تماس باشند.
    ما از شب تا صبح عملیات درگیر بودیم. عملیات پیچیده بود. اوایل صبح، پاتک های شدید دشمن شروع شد. به دلیل نداشتن جاده ی پشتیبانی ، امکانات پشتیبانی هم وجود نداشت. در همان ساعات اولیه آذوقه و مهمات به پایان رسید.
    در اوج درگیری، که اطرافم توپ و خمپاره برزمین میخورد،طوری که فاصله ی سه متری خودم را نمی دیدم، یک نفر زد به پشتم و گفت:

    #خسته نباشی برادر.??

     برگشتم و دیدم آقای #همدانی اند. ایشان باید در قرارگاه اصلی می ماندند و نباید تکان میخوردند. چون احتمال داشت قطع نخاع شوند. ولی نتوانسته بودند دور بودن از خط مقدم را تحمل کنند. برای همین از روی برانکارد بلند شده و نه تنها از قرارگاه تاکتیکی جلوتر آمده بودند، بلکه وارد منطقه ی درگیری شده بودند.
    #گفتم: آقای همدانی ،مگه دکترها نگفتندوضعیت شما خوب نیست و احتمال قطع نخاع وجود دارد. نگاهم کردند و گفتند: اگر قرار است قطع نخاع شوم، می خواهم در کنار نیروهایم این اتفاق بیفتد.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:47:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل یازدهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_یـازدهـم
    ?#عـنـوان:فریب دشمن و خودی
    ?#راوے: شهید حسین همدانی

    خردادماه 1361

    مدت کوتاهی از آمدن #محمودنیکومنظر به تدارکات تیپ 27می گذشت. ایشان مو را از ماست می کشید به همین دلیل مدتی بوداز کمپوت و کنسرو خبری نبود.

    شبی دوستان تصمیم گرفتند نگذارند آن شب عراقی ها آرام و قرار داشته باشند خواستیم عملیاتی مجازی انجام دهیم. #عملیاتی که فقط روی کاغذ بود عملیات واقعی نبود. طرحی نوشتیم. بی سیم ها را فعال کردیم . جلسه برقرار کردیم. و به همه فرماندهان گردان ها گفتیم که موضوع چیست. همه چک لیست ها را آماده کردیم . وقتی عملیات شروع شد و #رمز را گفتیم بچه ها پشت بی سیم شلوغ کردند داد و فریاد بالا رفت.

    مثلا می گفتیم به مرز رسیدیم و #اسیر گرفتیم و ….بین خودمان می گفتیم که اگر این ها را بگوییم و شروع کنیم این جنگ و درگیری را ،حاج آقا #نیکومنظر مسئول آماده و تدارکات مستقر در انرژی اتمی کمپوت ها را می ریزد عقب تویوتا و یخ می ریزد رویش و به خط می آید و همه را تقسیم می کند.
    در عملیات #فتح المبین به یاد دارم که صبح که به تنگه ابوغریب رسیدیم از این کمپوت های خنک برای بچه ها آوردند که به بچه ها روحیه داد.به قول معروف کمپوت تگری. یکی از نقشه هایمان همین بود یک نقشه مان فریب دشمن و ارتش عراق بود و یکی هم فریب خودمان. می خواستیم تدارکات را فریب بدهیم.قرار شد به تدارکات چیزی نگوییم.منتها در شبکه بی سیم در مقر انرژی اتمی روشن بود عملیات را شروع کردیم.هم با رمز وهم با کشف رمز صحبت می کردیم.بعضی وقت ها هم چیزهایی را با کد می گفتیم که عراقی ها متوجه نشوند.شمود هم روشن بود.دیدیم عراقی ها دارندآماده باش می زنند هواپیمای عراق هم بلند شدند و منور ریختند در منطقه .ناگهان پشت بی سیم شلوغ شد.:آقا حمله کردیم  و اسیر گرفتیم  و فرمانده تیپ و …دستگیر شد.و آقا ماشین بفرستید اسرا را تلخیه کنند.و آقا ما شهید دادیم.و شهید شد و عراقی ها هم شروع کردند به شلیک توپخانه ی ما هم کار می کرد.

    آقایی بود به نام #بیات که در انرژی اتمی نزد آقای نیکومنظر بود.او می دود به سوی آقای نیکومنظر،که خواب بوده است.او را بیدار می کند و می گوید:حاج آقا،بلند شو عملیات شروع شده است.نیکو منظر می گوید بابا برو بخواب.

    عملیات نیست.به هرحال ایشان مسئول تدارکات بود.

    #حاج_احمدوحاج_همت با ایشان جلسه برگزار می کرد.بیات می گوید:بخدا عملیات شروع شده است اینها دارند فریاد می زنندکه بیاید اسیرها رارببرید  و ما کامیون می خواهیم و مهمات می خواهیم آقای نیکو منظر می آید پشت بیسیم و میبیند که بله ظاهرا درست است با ما تماس گرفت ایشان از دوستان ما بود ایشان از دوستان مابوداز قبل از انقلاب. گفت:چه خبر است؟می گویند عملیات شده امشب!گفتم مگر تو خبرنداری؟گفت نه گفتم:عجب!چرا به تو نگفته اند؟گفت حالا چه می خواهید؟گفتم بچه ها حالا کنسرو می خواهند گفت مهمات چطور؟گفتم مهمات زیاد داریم نمی خواهیم.

    آقای بیات می گفت که ایشان راننده یکی از خودروهارا گذاشت کنار و گفت:خودم پشت فرمان میشینم سریع انواع کنسروها و تعداد زیادی کمپوت رامی ریزند عقب یک وانت و یک توییتا ویخ می ریزند روی آن ها. آقای نیکو منظر پشت فرمان یکی از خودروها می نشیندو دو خودرو راهی می شوند به ما اطلاع دادند که آنها دارند می آیند و کمپوت و کنسرو می آورند.به چند نفر از بچه ها گفتم که بروند جلوشان را بگیرند و بگویند که نمی شود ماشین ها را جلو ببرید.بچه ها رفتند و حاج اقا نیکو منظر و آن یکی راننده را پیاده کردند.و خودروها را آوردند قرارگاه نزد من،بچه ها وسایل خودروها را خالی کردند و چیزی در خودروها نماند.حاج اقا خیلی منضبط بود.به خصوص در شب های عملیات بسیار حساسیت نشان می داد.آمد به قرارگاه،شروع کردم به توضیح دادن درباره عملیات گفتم فقط یک طرح بود دستور داده بودند دشمن امشب نباید بخوابد.خیلی هم موفق بودیم عراقی ها امشب نخوابیدندو فردا نمی توانند پاتک کنند،حاج اقا گفت وای …خاک برسرم،بگویید کمپوت ها و کنسروها را خالی نکنند.گفتم حاج اقا خالی کردند تمام شد .ما ماشین خالی را تحویل شما می دهیم.ناراحت شد گفت به حاج احمد متوسلیان می گویم که چه کار کردید.من برای شب عملیات مشکل دارم با مصیبت این ها را از اهواز گرفتم.خلاصه بچه ها آن شب هم عراقی ها را فریب دادند و هم حاج اقا #نیکومنظر را بعد هم دلی از عزا در آورند.اولین  بار بود که کنسرو کله پاچه و زبان گوسفند می دیدیدم بچه ها می خوردند و کیف می کردند.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:44:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل دهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_دهــم
    ?#عـنـوان:مهتـاب خیـن 
    ?#راوے:شهیدحاج حسین همدانی
    دوم خرداد ماه۱۳۶۱

    ساعت از دوازده شب هم گذشته بود وارده اولین دقایق یک شنبه دوم خردادماه۱۳۶۱شده بودیم من نزد#حاج همت در مقر نصر۳مانده بودم اقای محمودزاده در مقر جلویی نزد #حاج_محمود_شهبازی بود. حاج محمود، در همان دقایق  اولیه دوم خرداد،در خط شهید شده بود. من درباره شهادت ایشان از لحظه ای دچار#شک شدم که دیدم روی شبکه مخابراطی مرکزپیام نصر۳هیچ صدایی از ایشان #شنیده نمی شود حاج #همت هم دلشوره پیدا کرد و گفت:عجیب است حاج شهبازی  با ما تماسی ندارد من می روم ببینم کجا است ایشان از مقرنصر۳رفت سمت سنگر اقای شهبازی،دقایقی بعد دیدم باشتاب از کنار من گذشت و رفت پای بیسیم پشت به من ،گوشی به دست ، مشغول مکالمه باگردان های محور محروم شد فکر میکنم   وقتی به سنگر رفت از #شهادت محمود مطلع شد منتها در مراجعت چون دلش رضا نمی داد مرا درجریان بگذارد دوید پشت به بیسبم که هم خودش را گرم کند وهم مجال سوال پیچ کردن درباره حاج محمودرا به من ندهد البته غبارکدورتی که چهره اش را پوشانده بود و لرزش صدایش نشان می داد اتفاقی افتاده است دو عصا را زدم زیر بغل وراه افتادم و پرسیدم:کجا با این عجله؟از سنگر خارج شدم.
    زیر نور مهتاب فاصله کوتاه بین آنجا تا سنگر را عصازنان طی کردم.کنار سنگر که رسیدم دیدم اسماعیل شکری موحد دو زانویش را محکم بغل گرفته و یک گوشه مچاله شده است. همان طور که چمباتمه نشسته بود  سرش را بالا کرد و زل زد توی چشم های من صورتش 

    خیس اشک بودواز شدت بغض در گلو مانده چانه اش بی اختیار می لرزید نمی دانم در آن لحظات خدا چه صبری به من داد!حتی نم اشکی هم به چشمانم نیامد از بچه هایی که دور من حلقه زده بودند #پرسیدم:«کجاشهیدشد؟»

    مرا دویست متر به سمت جنوب سنگر بردند و زمین را نشانم دادند.

    زیر نور رنگ پریده #مهتاب، قیف انفجار به جا مانده و زمین سوخته و زیر و زبر شده اطرافش را دیدم.کاملا مشخص بود موشک کاتیوشا باضربه ای مهیب آنجافرود آمده است.چندقدم آن طرفتر،در گودالی کوچک خون زیادی جمع شده بود.به زحمت خم شدم کف دست راستم را جلو بردم و زدم به #خون_سرخ_محمود_شهبازی و دست خون آلودم را باهمه #عشقی که به برادر سفرکرده ام داشتم ،بر سر و #صورتم کشیدم به آسمان نگاه کردم #قرص_ماه بالای سرم ایستاده بود

            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:41:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل نهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_نــهــم
    ?#عـنـوان:محبت عجیب مادر 
    ?#راوے:حسین همدانی

    اردیبهشت ماه 1361

    بعد از عملیات #فتح المبین بلافاصله طرح عملیاتی الی بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر در دستور کار سپاه قرار گرفت.مادرمحمود شهبازی هم در اصفهان مریض بودند و بستری.قرار شد #محمودچند روز به اصفهان برود و من فقط یک شب بروم همدان و زود برگردم جنوب.بعد از مدتها می خواستم برگردم به خانه و یک شب هم بیشتر نمانم.

    داستانی شد این مرخصی یک شبه من. به خانه که رسیدم درباره سفر روز بعد حرفی نزدم.شب خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم برای نماز بعد هم جای شما خالی سفره پهن کردند و صبحانه ای لذیذ آماده کردند و خوردیم.

    خانم های همدانی در تهیه صبحانه خیلی باسلیقه اند.یکی از غذاهای مقوی و خوشمزه که معمولا برای صبحانه درست می کنند تخم مرغ نیمرو با عسل است.تخم مرغ محلی را در روغن محلی نیمرو می کنند  و در بشقاب می کشند و عسل طبیعی می ریزند روی آن.طوری که نیمرو در عیل غرق بشود.بعد این خوراک لذیذ را می آوردند سرسفره و آن همراه نان سنگک تازه سرو می کنند.

    صبحانه را که خوردم رفتم گوشه اتاق ،سروقت ساک کهنه ی برزنتی ام و آنچه انتظارش را داشتم اتفاق افتاد.یکباره جو منزل ما از این رو به آن رو شد البته اول#مادرم شروع کرد .همسرم هم خیلی تعجب کرد و #گفت:ساک می بندی؟کجا انشالله؟و دیدم لازم است قدری پلیتیک بزنم.گفتم :مادر #محمود شهبازی در بخش آی سی یو بستری است،او ناچار شد چند روز به اصفهان برود.اگر این گرفتاری برای او پیش نمی آمد،خودش بر می گشت جنوب و به کارها

    می رسید و دیگر ضرورتی نداشت من این طور سریع شال و کلاه کنم و به آنجا برگردم.خوش و خرم چندروزی پیش شما می ماندم و قدری خستگی در می کردم.ولی چه کنم؟با این وضع ،چاره ای جز رفتن به این سفر ندارم.

    البته به کار بردن این شگرد علت داشت.حاج محمود در نظر همه اعضای خانواده و بستگان ما حرمت و اعتبار بالایی داشت .چاره ای نداشتم جزاینکه کمی از اعتبار او خرج کنم.به علاوه دروغ هم نگفته بودم.منتها برای آرام کردن اهل منزل به خصوص مادرم ،ناچار شدم قدری چاشنی آه و ناله به صحبت هایم اضافه کنم.گفتم:کاش می توانستم بمانم !اصلا کجا از اینجا بهتر؟منتها شما هم انصاف بدهید.حالا که #محمود بنده خدا گرفتاری دارد،خدا را خوش می آید من پیش شما باشم و در غیاب او کارهایش زمین بماند.؟به علاوه به محض اینکه محمود از اصفهان به جنوب بیاید،سریع آنجا کارها را سروسامان می دهیم و بعد،به خواست خدا من سعی می کنم یک بار دیگر برگردم همدان .مادرم گفت حالااو یک کاره ای است.تو آنجا چه کاره ای که اگر نروی کار جنگ لنگ می ماند؟
    خیلی دلخور شده بود.از #ناراحتی صورتش سرخ شده و چشم هایش به اشک نشسته بود.همان طور که داشتم ساک را می بستم گفتم:ببین مادرجان حالا که دارم می روم،اگر بخواهی پشت سرم گریه و زاری کنی مطمئن باش من آنجا شب و روز از این بابت معذب می مانم.او هم که دیگر به ماندن من امیدی نداشت کوتاه آمد و گفت باشد پسرجان…دیگر گریه نمی کنم.بعد هم با گوشه چادر اشک هایش را پاک کرد.

    اصلا در کل فامیل محبت عجیب مرحوم مادرم  به بنده زبانزد همه بود. بیش از حد طبیعی به من وابسته بود. طوری که خودم هم از این همه #وابستگی عاطفی ایشان متحیر بودم.در برهه ای از عملیات #کربلای۵ سی و دونفر از همراهان من در شلمچه اعم از بیسیمچی و راننده در یگان ما به شهادت رسیدند اما من شهید نشدم.حتی در عملیات های جبهه شمال غرب چند بار در حلقه محاصره دشمن افتادیم.یک بار بنده،فرمانده وقت سپاه مریوان و برادرمان آقای مرادی که الان استاندار #همدان است ،در محاصره قرار گرفتیم.واقعا کار خودمان را تمام شده می دانستیم.اما به نحوی #معجزه آسا از آن مهلکه خارج شدیم.آن سالها این سوال ذهنم را مشغول کرده بود که خدا پس چرا من شهید نمی شوم؟بعدها که بیشتر تامل کردم به این نکته پی بردم که مادر من به این موضوع رضا نمی دهد.یک بار به ایشان گفتم:مادر جان بیا دعا کن تا بلکه افتخار #شهادت نصیب من هم بشود.ایشان خیلی جدی جواب داد:نه!امکان ندارد من از #امام_حسین خواسته ام در این جنگ به تو آسیبی نرسد و زنده بمانی.به نظرم همین توسل #مادر به #حضرت سیدالشهدا بود که مانع شد جرعه ای از آن شربت معروف را به من هم بچشاند.

            شـادے روح شـ‌هـیـد صلوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:39:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل هشتم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_هـشـتـم
    ?#عـنـوان:شجاعت مثال زدنی
    ?#راوے:باقر سیلواری
    #آبان1359
    4#آبان ماه 1359بیش از یک ماه از هجوم ناجوانمردانه بعث #عراق به خاک جمهوری اسلامی ایران می گذشت.ما بچه های سپاه همدان بعداز بیرون راندن نیروهای اشغالگر از شهر #سرپل ذهاب در حد فاصل بین ارتفاع قراویز و رودخانه الوندخط پدافندی دایر کرده بودیم.آن روز #سعید جعفری یکی از فرماندهان سپاه کرمانشاه با سه نفر از نیروهایش آمدندبه خط ما.ظاهرا برای عملیات گشتی رزمی آمده بودند.آنها از خط ما عبور کردند و به مواضع دشمن نزدیک شدند فاصله خط ما با عراقی ها حدود دو کیلومتر بود.انتهای این فاصله نیروهای دشمن یک تانک مستقر کرده بودند.

    ما از دور داشتیم نگاه می کردیم دیدیم سعید جعفری و همراهانش دارندبه آن #تانک نزدیک می شوند یک باره انفجار مهیبی رخ دادو هرچها  نفر بر زمین افتادند به نظر می رسید تانک تله بوده است.چند لحظه بعد دو نفر از دوستان سعید آماده شدند تا بروندو پیکرهای شهید یا مجروح رفقایشان را بیاورند آن لحظه آقای #همدانی آنجا حضور نداشت .آن ها با #تقی بهمنی هماهنگ کردند که این کار را انجام دهند.برای اجرایی شدن این ماموریت باید تا تاریک شدن هوا صبر می کردند.تقی بهمنی سراغ من و #ناصر حسینی آمد و گفت دوستان سعید جعفری همراه دو تخریپچی از برادران ارتش با شما می آیند که بروید و پیکرهای این عزیزان را به بیاورید.

    بلافاصله من و سیدناصرحسینی همراه بقیه راه افتادیم به سمت همان تانک در مسیر حرکت مابه سمت آن  تانک یک سنگر کمین هم وجود داشت که

    کسی داخل آن نبود برای اینکه دیده نشویم  از سینه کش جاده حرکت می کردیم.

    تقریبا اواسط راه بود که من نگاهی به پشت سرم انداختم تا ببینم دیگر همراهانم  در چه حال اند در کمال تعجب دیدم فقط #خودم هستم و #ناصر حسینی بقیه معلوم نبود کجا رفته اند.

    دونفری به رهمان ادامه دادیم جلوتر که رفتیم دیدیم #پیکرهای هر چهار شهید #تکه تکه شده و اطراف تانک بر زمین افتاده است.

    حدود هشتاد متر آن طرفتر

    از تانک،سنگرهای خط اصلی دشمن وجود داشت سرو صدای آن را به وضوح می شنیدیم،اما آنها هنوز متوجه حظور ما نشده بودند من و ناصر همانطور که دراز کشیده بودیم باهم مشورت می کردیم به این نتیجه رسیدیم که بهتر است پیکر شهدا را به یکی از شیارهای پشت موضع خودمان انتقال دهیم تا از مسیر رودخانه الوند بتوانیم آنها را به عقب ببریم با هر زحمتی بود،تکه های متلاشی شده پیکر شهدا را به داخل شیار بردیم.در همین لحظه دیدیم یک دستگاه #خودروی سیمرغ با چراغ خاموش از روی جاده به سمت ما می آید تعجب کردیم و گفتیم که این دیگر چه آدم کله خری است!چقدر دل و #جرئت دارد که اینطور آمده دردل دشمن.

    به خودرو نزدیک شدیم دیدیم#حاج حسین همدانی پشت فرمان خودرو نشسته است.گویا ایشان وقتی فهمیده بود من و ناصر به چنین کاری اقدام کرده ایم 

    احساس خطر کرده و برای  نجات ما شخصا وارد عمل شده بود.اقای همدانی همین که ما رو دید #گفت:«زود باشید من دور می زنم شما هم این شهدا را سریع بیاورید داخل ماشین»

    حاج حسین سیمرغ را سر و تح کرد وما پیکر شهدا را بردیم داخل اتاقک خودرو

    همین که کارمان تمام شد و خواستیم سوار شویم،#عراقی ها متوجه حظور ما شدند وشروع کردند به #تیر انداری کردن به سمت ما،مثل رگبار بهاری روی سر ما آتیش می ریختند برای اینکه تیر ها به خودرو نخورد آقای همدانی به صورت زیگزاگ روی آن جاده باریک رانندگی می‌کرد.چند گلوله به پیکر شهدا و اتاق خودرو اصابت کرد با هر مصیبتی بود اقای همدانی ما را از جهنم #نجات  داد.

    وقتی رسیدیم داخل مقر خودمان در سرپل ذهاب،حاج حسین به ما تشر زد و گفت این چه کاری بود که کردید؟وقتی دیدید دوستان این شهدا و تخریبچی ها وسط کار پس‌کشیدند و رفتند چه معنی داشت که شما دو نفر همچنان رفتید جلو؟دیدیم حرف حساب جواب ندارد دیگر چیزی نگفتیم.

    آن روز اگر درایت و شجاعت #حاج حسین همدانی نبود شاید #سرنوشت دیگری برای ما رقم می خورد.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:20:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل هفتم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_هـفـتـم
    ?#عـنـوان:اقتدار همدان
    ?#راوے:سالار آبنوش

    #زمستان۱۳۵۸
    آقای #همدانی اوایل انقلاب و درپایان سال 1358مسئولیت خطیر #ریاست دادگاه انقلاب همدان را برعهده داشتند.
    تقریبا همه شخصیت های #مهم ضد انقلاب و سرکرده های گروه های بهایی و خوانین استان همدان که سال های سال خون مردم را می مکیدند با #مدیریت و درایت و فرماندهی آقای #همدانی در همدان شناسایی و #دستگیر و در دادگاه انقلاب #محاکمه شدند ک به سزای اعمال خود رسیدند.

    #قاطعیت حسین همدانی در برابر گروه توحیدی حبیب که پیش از انقلاب سابقه مبارزاتی مختصری داشت.
     ولی بعد از انقلاب به انحراف کشیده شد،از کارهای مهم ایشان به شمار می رود .اما یکی از #اقدامات جنجالی حسین همدانی در دوره تصدی دادگاه انقلاب همدان 

    موضع سرسختانه ایشان دربرابریکی از بهایی ها،به نام#بوکایی بود.

    این فرد جرائم فراوان داشت و #ابوالحسن بنی صدر،رئیس #جمهور وقت #ایران به صورت همه جانبه از وی#حمایت می کرد.

    #حسین همدانی با شگردی خاص و زیرکانه بوکایی را دستگیر کردند و به دادگاه کشاندند.

    بنی صدر تیم حفاظتی مخصوص خودرا در جهت #آزاد کردن بوکایی به همدان اعزام کرد و در همین فاصله زمانی،حسین همدانی بوکایی را محاکمه و مجازات کردند.وقتی خودروی تیم حفاظتی بنی صدر به همدان رسید ،بوکایی آخرین نفس هایش را می کشید #جنازه_بوکایی را به تیم حفاظتی بنی صدر #تحویل دادند.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:18:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حاب فصل ششم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_شـشـم
    ?#عـنـوان:رانندی اتوبوس
    ?#راوے:پروانه چراغ نوروزی

    #بهار۱۳۵۷
    #حاج آقا اوایل #ازدواج و تشکیل خانواده ابتدا در یک #شرکت کار می کردند پس ازمدتی دیدم ایشان راننده #اتوبوس شدند.خیلی تعجب کردم از

     ایشان#پرسیدم؛

    #«چرا ازشرکت بیرون اومدید و راننده اتوبوس شدید!؟جواب درست و حسابی به من ندادند.صبح زود می رفتند و آخر شب می آمدند یک شب که به منزل آمدند دیدم خیلی #مضطرب اند و رنگ به چهره ندارند #پرسیدم:چه شده؟مشکلی پیش آمده؟ #گفتند:«چیزخاصی_نیست»بعد از #پیروزی انقلاب به من گفتند:حالا می توانم سوالی که چند سال پیش از من کردی جواب بدهم.
    علت اینکه من راننده #اتوبوس شدم این بود که من زیرپوشش این کارازتهران اسلحه می آورم و درهمدان پخش می کردم.آن روز که به خانه آمدم و حالم آنقدربد بود،درحال آوردن اسلحه از #تهران به #همدان دیدم ماشین #پلیس آژیرکشان دنبال اتوبوس من می آید آنها دستور توقف دادند.با خودم گفتم احتمالا من و اسلحه ها لو رفته ایم .کنار جاده مدارک ماشین را تحویل پلیس دادم.آنها گفتند که شما به دلیل سرعت بالا#جریمه می شوید» #حاجی،در حالی که لبخندی بر لب داشت ادامه داد:«حاظر بودم که اتوبوس که هیچ،همه #دنیا رابدهم  اما مشکلی برای #اسلحه ها به وجود نیاید، حالا فهمیدی #چرا راننده اتوبوس شدم؟
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:16:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل پنجم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_پـنـجـم
    ?#عـنـوان:فردای ازدواج
    ?#راوے:پروانه چراغ نوروزی

    #آذرماه 1356

    آذرماه 1356با #حاج حسین که پسر #عمه من بودند #ازدواج کردم. 
    روزی که درباره ازدواج #صحبت کردیم ایشان به من گفتند من #راهی را انتخاب کرده ام که شاید باعث #دستگیری ام شود 

    یا#کشته شوم.راهی که من انتخاب کرده ام خیلی #دشوار است.شما می توانید #همراه من باشید؟من هم #قبول کردم.
    #فردای مراسم #ازدواج حاج آقا آمدند و ساکی در دستشان بود که در آن #اعلامیه و نوارهای #آقاخمینی بود پرسیدم این ها چیست؟گفتند نوارهایی است که باید امشب مکتوب کنم و بعد از #نماز صبح به دست بچه ها برسانم.

    ما در خانه استیجاری زندگی می کردیم.غیر از ما مستاجر دیگری هم آنجا بود.گفتم همه متوجه می شوند دارید نوار گوش می کنید  و می نویسید..گفتند:شب وقتی همه خوابیدند با صدای کم این کار را می کنم.

    #شب که شد یک پتو آوردند ک رفتند زیر پتو و تا صبح نوار گوش دادندو نوشتند صبح زود هم رفتند .اکثر شب ها کارشان همین بود.

    صبح یکی از همان روزها قرار شد #اعلامیه ها را باهم به روستای #مرادبیک ،یکی از روستاهای اطراف همدان ببریم.در راه ماشین ها را #بازرسی می کردند.
    #حاجی سریع اعلامیه ها را به دکتر بابی الحوائجی دادند.ایشان هم اعلامیه ها را داخل #قنداق دخترش گذاشتند و او را به مادرش دادند.ما را از ماشین پیاده و بازرسی کردند ولی آن خانم را چون نوزادی در آغوش داشت پیاده نکردند.آن روز اعلامیه ها سلامت به مقصد رسید
     

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

    [چهارشنبه 1397-12-01] [ 07:17:00 ب.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل چهارم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_چــهــارم
    ?#عـنـوان: کشتی عشق حسین
    ?#راوے: اصغر همدانی

    #سال۱۳۴۱
    عشق #حسین ورزش# کشتی بود.حوالی #سال۱۳۴۱ که دوازده ساله بود.برای تماشای مسابقات کشتی آزاد به سالنهای ورزشی #همدان می رفت.ابتدا فقط به تماشای رقابت ها علاقه داشت اما سه سال بعد تصمیم گرفت به صورت عملی و پیگیر وارد عرصه این ورزش #پهلوانی شود.

    در آن سال ها جهان پهلوان #تختی چشم‌و چراغ جوانان ورزشکار و ورزش دوست ایرانی بود.عموم مردم هم بیشتر به کشتی گرایش داشتند.مردم #تختی را خیلی دوست داشتند هم به علت #آقامنشی و روحیه پهلوانی و مردمی بونش و هم برای اینکه می دانستند ایشان با #شاه و دستگاه سلطنت #مخالف است.حسین هم به تبع آن حال و هوا و شرایط مثال دیگر نوجوانان و هم سن سال خودش مرید آقای #تختی بود.
    یک روزکه #حسین برای رفتن به سرکارازکنار دکه روزنامه فروشی می گذشته تیتردرشت روزنامه ها اورامیخکوب می کند

    نوشته بودند:#(تختی_خودکشی_کرد!)حسین این خبرراباور#نکرد همان طورکه دیگرمردم شهراین خبرراباورنکردند مگرمی شد ادمی باسلامت #عقیده #وایمان وصلابت جهان پهلوان #خودکشی کند؟!مصیبت فقدان تختی برای #حسین سنگین بود.ازبس درماتم تختی #گریه می کرد چشم هایش مثل دوکاسه خون شده بود. درهمان روزها،کتاب جیبی مردم پسندی منتشرشدبه نام اشک قهرمان نویسنده این کتاب مفسرپیش کسوت ورزشی،اقای عطالله به منش،بود.موضوع کتاب مظلوم نوازی ها،جوانمردی ها،رنج هاوپهلوان های اقای #تختی بود.
    #حسین این کتاب را بارها و بارها خواند میتوانم بگویم مطالعه همین کتاب سیر زندگی اورا مشخص کرد.و او را به سمت ورزش پهلوانی و در نهایت مخالف با دستگاه ستمگر سلطنت سوق داد.

    از آن به بعد #حسین به کشتی رو آورد ابتدا دوستش #محسن قادری اوررا تعلیم داد و روی تشک فرستاد بعد وقتی در تهران مستقرشد.عضو باشگاه #دخانیات تهران شد در رشته آزادوزن ۵۷کیلو کشتی می گرفت سال۱۳۴۹ برخوردهای نظامی پراکنده ای بین ارتش ایران و عراق بر سر گذرگاه آبی اروند رود به وجود آمد.مسولان وقت ورزش کشور هم به تبع دستگاه حاکمه وارد گود تبلیغات شدند و برای رو کم کنی بعثی هاکه به اروند می گفتند شط العرب یک رشته مسابقات کشتی برگزار کردند به نام کاپ اروند محل برگزاری مسابقات سالن کشتی شهدای هفتم تیر فعلی،در خیابان شهید فیاض بخش تهران بود.حسین هم از طرف باشگاه دخانیات در آن رقابت ها شرکت کرد.چندنفراز کسانی که بعدها جزبزرگان کشتی کشور شدندو آن روزها جوانان گمنام و نو خاسته ای بودند در همین مسابقات درخشیدند یکی از آن ها آقای ابراهیم جوادی،کشتی گیر خروس وزن مطرح ایران و جهان بود.

    البته حسین در همان مراحل اول از گردونه رقابت ها حذف شد حسین،با اینکه واقعا عاشق کشتی بود.به دلیل شرایط نامناسبی که داشت .نمی توانست کاملا بر ورزش مورد علاقه اش تمرکز کند و به آن بپردازد.چون هم تامین معاش و خانواده را به عهده داشت و هم شب ها درس می خواند.در حقیقت،#حسین مجالی برای ورزش کردن نداشت

            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 12:12:00 ب.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل سوم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_ســوم
    ?#عـنـوان:ابوذر_غفاری
    ?#راوے:سارا همدانی 

    #سال1341
    گاهی #پدرم درباره علایقش در جوانی به خصوص #کتاب خواندن و نوع کتاب هایی که مطالعه می کردند.
    برای  من حرف می زند.برای من خیلی جالب بود که ایشان بسیار طرفدار داستان های پلیسی خارجی بوده اند.
    #آثار آگاتا کریستی و نوول های فردریک فورسایت را خوانده بودند.به خصوص کتاب روز شغال نوشته ی فورسایت.در این داستان آدم کشی مرموز با نام مستعار شغال اجیر می شود تا ژنرال شارل دوگل ریس جمهور فرانسه ،را ترور کند و پلیسی نخبه و زیرک برای شناسایی و دستگیری او مامور می شود.
    #پدر با جدی شدن مسائل اجتماعی به مطالعه آثار ادبیات کلاسیک غرب رو می آورند.ایشان سه رمان معروف نویسنده فرانسوی ،ویکتور هوگو را بسیار پسندیده بودند.گوژپشت نوتردام ،مردی که می خندد،بینوایان.

    می گفتند اولین کتابی که خواندن آن مرا به شدت متحول کرد #ابوذر_غفاری به قلم نویسنده ی مصری دکتر عبدالحمید جودت السحار با ترجمه ی شیوای مرحوم دکتر #علی_شریعتی بود.تاثیر مطاله این کتاب در من به حدی بالا بود که از همان زمان حاضر بودم #اسلحه به دست بگیرم و با رژیم #طاغوت مبارزه کنم.جنگ حق و باطل،عدل و ظلم ،و مفاهیمی مثل موحد و مشرک و مستضعف و مستکبر در آن کتاب بسیار زیبا بود.
    با خواندن کتاب #ابوذر غفاری عصر بی خبری برایم به پایان رسیدو به قول مرحوم #سهراب سپهری رفتم از شهر #خیالات سبک بیرون.

            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 12:08:00 ب.ظ ]