فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31


 جستجو 


 موضوعات 

  • همه
  • آرزوی دختر شهید
  • آرزوی شهید
  • آقای شهردار
  • آمدیم نبودید
  • آن دنیا رابرایت آباد میکنم
  • احترام به زائر امام حسین ع
  • احترام والدین
  • اخلاص
  • اخلاق شهدایی
  • از شهدا چی میدونی؟؟؟؟
  • ازدواج بعداز جبهه
  • اشلونک؟
  • اعتماد به خدا
  • الاغی که اسیر شد
  • امانتی حضرت زهراس
  • ان شاءالله میتوانی
  • بدون موضوع
  • بسته آجیل
  • بلند شو برو سر کارت
  • بوسه به پای مادر
  • بوی بهشت
  • بوی کباب
  • بچه است عملیات را لو میدهد
  • بی خوابی صدام
  • بی سیم چی
  • بیت المال
  • تاحالا سگ دنبالت کرده؟
  • تالار عروسی
  • تشنه لب
  • تعاون جبهه ها
  • تعبیر خواب
  • تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد
  • توسل
  • توفیق خدمت
  • جان دل هادی!
  • جانباز شهید ایوب بلندی
  • جاویدالاثران زهرایی
  • جسمی که آب شد
  • جنگ فرهنگی
  • جگر شیر نداری سفر عشق مرو
  • حاج قاسم وغواص هایش
  • حالا تو شهید شو
  • حق همسایگی شهید
  • حوری بهشتی نمیخوام
  • حُرّ انقلاب
  • خاطرات شهید حسن قاسمی دانا
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش اول
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش دوم
  • خاطرات طنز جبه بخش سوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش اول
  • خاطرات طنز جبهه بخش دوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش چهارم
  • خاطره ای از تفحص شهدا
  • خاطره شهید حامد جوانی
  • خاطره شهید حسین خرازی
  • خاطره شهید سید احمد پلارک
  • خاطره شهید صیاد شیرازی
  • خاطره شهید عزت الله شمگانی
  • خاطره شهید مجید زین الدین
  • خاطره شهید محمد رضا عسگری
  • خاطره شهید محمود کاوه
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید کمیل صفری تبار
  • خاطره ی غم انگیزی از اسرا
  • خاک بر سرت کنند حجتی
  • خاک من
  • خداراچه دیدی؟
  • خدایا پاکش کن خدایا خاکش کن
  • خلاف قانون
  • خواستگاری
  • خودسازی به سبک شهدا
  • خون غیر مسلمان نمیخوام
  • دورفیق دوشهید
  • دیده بان خط
  • ذاکر با اخلاص
  • ذکر یازهرا
  • ذکر یازهرا یازهرا
  • رمز عملیات
  • رمضان در جبهه ها
  • ریزش غرور
  • زمزم
  • زیر قرآن
  • ساعت ۱۶ به وقت حلب
  • سخن نمیگویم
  • سربازی امام زمان
  • سردار خیبر
  • سلام بر ابراهیم
  • سلام برحسین با سر بریده
  • سن عاشقی
  • سهراب از خدا روزی میگیرد
  • شبهای دوعیجی
  • شماکه شهید نمیشی
  • شهدایی که با شکنجه زنده به گور شده بودند
  • شهردارفلان فلان شده
  • شهررابه ما سپردن
  • شهید ابراهیم حسامی
  • شهید امین کریمی
  • شهید بی سر
  • شهید زهرایی
  • شهید ستار محمودی
  • شهید سعید سامانلو
  • شهید سوخته در عشق خدا
  • شهید عباس آسمیه
  • شهید عطری
  • شهید عطری قطعه ۲۶
  • شهید علی پرویز
  • شهید مجید پازوکی
  • شهید مدافع حرم نبی لو
  • شهید مهدی باکری
  • شهیدی که دلتنگ امام رضا ع بود
  • شهیدی که روی هوا راه میرفت
  • شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
  • شیر صحرا لقب که بود؟
  • شیرزنان زینبی
  • شیرینی زندگی
  • طریقه پیدا شدن ۲۵ شهید
  • عاشق حسین
  • عاشقانه شهدا
  • عباس آبیاری آسمانی شد
  • عروسکهام مال تو
  • عشقم کم بود!!!!
  • عطش آری!صلاه ممنوع!
  • عمو حسن
  • فرمان باعصا
  • فرمانده بی ادعا
  • قراره پدر بشی
  • قوطی خالی
  • لب به آب نزد
  • لبخند شهید
  • لبخندهای خاکی
  • ماه رمضان در جبهه ها
  • مثل ارباب بی سر
  • مرگ بر آمریکا
  • مزد نماز جماعت
  • معرفی کتاب
  • معلوم نیست چه قدر توی این دنیا باشم
  • من فدایی رهبرم
  • من قیافه ندارم
  • موش های صحرایی
  • مگر ملائکه نامحرم نیستن؟
  • میروم حلیم بخرم
  • نزدیک معشوق
  • نماز شب علی اصغر
  • نمازشب
  • نهی از غیبت
  • نوکر شما بسیجی ها
  • نگاه حرام
  • هتل همدانی
  • والکثافته من الشیطان
  • ودیعه های امام
  • وقف اهل بیت ع
  • پاره پاره شد
  • پذیرفته شدن قربانی
  • پسرم شفا داد
  • پسرکاکل زری
  • پنکه سقفی
  • کرامت مداح شهید
  • کمک کمک کمک
  • گردان لوطی ها
  • گوشی صداگیر
  • یاری عمه سادات در جبهه
  • یازهرا
  • یامعین الضعفاء
  • یه نماز واقعی

  •  
      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل نهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_نــهــم
    ?#عـنـوان:محبت عجیب مادر 
    ?#راوے:حسین همدانی

    اردیبهشت ماه 1361

    بعد از عملیات #فتح المبین بلافاصله طرح عملیاتی الی بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر در دستور کار سپاه قرار گرفت.مادرمحمود شهبازی هم در اصفهان مریض بودند و بستری.قرار شد #محمودچند روز به اصفهان برود و من فقط یک شب بروم همدان و زود برگردم جنوب.بعد از مدتها می خواستم برگردم به خانه و یک شب هم بیشتر نمانم.

    داستانی شد این مرخصی یک شبه من. به خانه که رسیدم درباره سفر روز بعد حرفی نزدم.شب خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم برای نماز بعد هم جای شما خالی سفره پهن کردند و صبحانه ای لذیذ آماده کردند و خوردیم.

    خانم های همدانی در تهیه صبحانه خیلی باسلیقه اند.یکی از غذاهای مقوی و خوشمزه که معمولا برای صبحانه درست می کنند تخم مرغ نیمرو با عسل است.تخم مرغ محلی را در روغن محلی نیمرو می کنند  و در بشقاب می کشند و عسل طبیعی می ریزند روی آن.طوری که نیمرو در عیل غرق بشود.بعد این خوراک لذیذ را می آوردند سرسفره و آن همراه نان سنگک تازه سرو می کنند.

    صبحانه را که خوردم رفتم گوشه اتاق ،سروقت ساک کهنه ی برزنتی ام و آنچه انتظارش را داشتم اتفاق افتاد.یکباره جو منزل ما از این رو به آن رو شد البته اول#مادرم شروع کرد .همسرم هم خیلی تعجب کرد و #گفت:ساک می بندی؟کجا انشالله؟و دیدم لازم است قدری پلیتیک بزنم.گفتم :مادر #محمود شهبازی در بخش آی سی یو بستری است،او ناچار شد چند روز به اصفهان برود.اگر این گرفتاری برای او پیش نمی آمد،خودش بر می گشت جنوب و به کارها

    می رسید و دیگر ضرورتی نداشت من این طور سریع شال و کلاه کنم و به آنجا برگردم.خوش و خرم چندروزی پیش شما می ماندم و قدری خستگی در می کردم.ولی چه کنم؟با این وضع ،چاره ای جز رفتن به این سفر ندارم.

    البته به کار بردن این شگرد علت داشت.حاج محمود در نظر همه اعضای خانواده و بستگان ما حرمت و اعتبار بالایی داشت .چاره ای نداشتم جزاینکه کمی از اعتبار او خرج کنم.به علاوه دروغ هم نگفته بودم.منتها برای آرام کردن اهل منزل به خصوص مادرم ،ناچار شدم قدری چاشنی آه و ناله به صحبت هایم اضافه کنم.گفتم:کاش می توانستم بمانم !اصلا کجا از اینجا بهتر؟منتها شما هم انصاف بدهید.حالا که #محمود بنده خدا گرفتاری دارد،خدا را خوش می آید من پیش شما باشم و در غیاب او کارهایش زمین بماند.؟به علاوه به محض اینکه محمود از اصفهان به جنوب بیاید،سریع آنجا کارها را سروسامان می دهیم و بعد،به خواست خدا من سعی می کنم یک بار دیگر برگردم همدان .مادرم گفت حالااو یک کاره ای است.تو آنجا چه کاره ای که اگر نروی کار جنگ لنگ می ماند؟
    خیلی دلخور شده بود.از #ناراحتی صورتش سرخ شده و چشم هایش به اشک نشسته بود.همان طور که داشتم ساک را می بستم گفتم:ببین مادرجان حالا که دارم می روم،اگر بخواهی پشت سرم گریه و زاری کنی مطمئن باش من آنجا شب و روز از این بابت معذب می مانم.او هم که دیگر به ماندن من امیدی نداشت کوتاه آمد و گفت باشد پسرجان…دیگر گریه نمی کنم.بعد هم با گوشه چادر اشک هایش را پاک کرد.

    اصلا در کل فامیل محبت عجیب مرحوم مادرم  به بنده زبانزد همه بود. بیش از حد طبیعی به من وابسته بود. طوری که خودم هم از این همه #وابستگی عاطفی ایشان متحیر بودم.در برهه ای از عملیات #کربلای۵ سی و دونفر از همراهان من در شلمچه اعم از بیسیمچی و راننده در یگان ما به شهادت رسیدند اما من شهید نشدم.حتی در عملیات های جبهه شمال غرب چند بار در حلقه محاصره دشمن افتادیم.یک بار بنده،فرمانده وقت سپاه مریوان و برادرمان آقای مرادی که الان استاندار #همدان است ،در محاصره قرار گرفتیم.واقعا کار خودمان را تمام شده می دانستیم.اما به نحوی #معجزه آسا از آن مهلکه خارج شدیم.آن سالها این سوال ذهنم را مشغول کرده بود که خدا پس چرا من شهید نمی شوم؟بعدها که بیشتر تامل کردم به این نکته پی بردم که مادر من به این موضوع رضا نمی دهد.یک بار به ایشان گفتم:مادر جان بیا دعا کن تا بلکه افتخار #شهادت نصیب من هم بشود.ایشان خیلی جدی جواب داد:نه!امکان ندارد من از #امام_حسین خواسته ام در این جنگ به تو آسیبی نرسد و زنده بمانی.به نظرم همین توسل #مادر به #حضرت سیدالشهدا بود که مانع شد جرعه ای از آن شربت معروف را به من هم بچشاند.

            شـادے روح شـ‌هـیـد صلوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

    [پنجشنبه 1397-12-02] [ 06:39:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل هشتم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_هـشـتـم
    ?#عـنـوان:شجاعت مثال زدنی
    ?#راوے:باقر سیلواری
    #آبان1359
    4#آبان ماه 1359بیش از یک ماه از هجوم ناجوانمردانه بعث #عراق به خاک جمهوری اسلامی ایران می گذشت.ما بچه های سپاه همدان بعداز بیرون راندن نیروهای اشغالگر از شهر #سرپل ذهاب در حد فاصل بین ارتفاع قراویز و رودخانه الوندخط پدافندی دایر کرده بودیم.آن روز #سعید جعفری یکی از فرماندهان سپاه کرمانشاه با سه نفر از نیروهایش آمدندبه خط ما.ظاهرا برای عملیات گشتی رزمی آمده بودند.آنها از خط ما عبور کردند و به مواضع دشمن نزدیک شدند فاصله خط ما با عراقی ها حدود دو کیلومتر بود.انتهای این فاصله نیروهای دشمن یک تانک مستقر کرده بودند.

    ما از دور داشتیم نگاه می کردیم دیدیم سعید جعفری و همراهانش دارندبه آن #تانک نزدیک می شوند یک باره انفجار مهیبی رخ دادو هرچها  نفر بر زمین افتادند به نظر می رسید تانک تله بوده است.چند لحظه بعد دو نفر از دوستان سعید آماده شدند تا بروندو پیکرهای شهید یا مجروح رفقایشان را بیاورند آن لحظه آقای #همدانی آنجا حضور نداشت .آن ها با #تقی بهمنی هماهنگ کردند که این کار را انجام دهند.برای اجرایی شدن این ماموریت باید تا تاریک شدن هوا صبر می کردند.تقی بهمنی سراغ من و #ناصر حسینی آمد و گفت دوستان سعید جعفری همراه دو تخریپچی از برادران ارتش با شما می آیند که بروید و پیکرهای این عزیزان را به بیاورید.

    بلافاصله من و سیدناصرحسینی همراه بقیه راه افتادیم به سمت همان تانک در مسیر حرکت مابه سمت آن  تانک یک سنگر کمین هم وجود داشت که

    کسی داخل آن نبود برای اینکه دیده نشویم  از سینه کش جاده حرکت می کردیم.

    تقریبا اواسط راه بود که من نگاهی به پشت سرم انداختم تا ببینم دیگر همراهانم  در چه حال اند در کمال تعجب دیدم فقط #خودم هستم و #ناصر حسینی بقیه معلوم نبود کجا رفته اند.

    دونفری به رهمان ادامه دادیم جلوتر که رفتیم دیدیم #پیکرهای هر چهار شهید #تکه تکه شده و اطراف تانک بر زمین افتاده است.

    حدود هشتاد متر آن طرفتر

    از تانک،سنگرهای خط اصلی دشمن وجود داشت سرو صدای آن را به وضوح می شنیدیم،اما آنها هنوز متوجه حظور ما نشده بودند من و ناصر همانطور که دراز کشیده بودیم باهم مشورت می کردیم به این نتیجه رسیدیم که بهتر است پیکر شهدا را به یکی از شیارهای پشت موضع خودمان انتقال دهیم تا از مسیر رودخانه الوند بتوانیم آنها را به عقب ببریم با هر زحمتی بود،تکه های متلاشی شده پیکر شهدا را به داخل شیار بردیم.در همین لحظه دیدیم یک دستگاه #خودروی سیمرغ با چراغ خاموش از روی جاده به سمت ما می آید تعجب کردیم و گفتیم که این دیگر چه آدم کله خری است!چقدر دل و #جرئت دارد که اینطور آمده دردل دشمن.

    به خودرو نزدیک شدیم دیدیم#حاج حسین همدانی پشت فرمان خودرو نشسته است.گویا ایشان وقتی فهمیده بود من و ناصر به چنین کاری اقدام کرده ایم 

    احساس خطر کرده و برای  نجات ما شخصا وارد عمل شده بود.اقای همدانی همین که ما رو دید #گفت:«زود باشید من دور می زنم شما هم این شهدا را سریع بیاورید داخل ماشین»

    حاج حسین سیمرغ را سر و تح کرد وما پیکر شهدا را بردیم داخل اتاقک خودرو

    همین که کارمان تمام شد و خواستیم سوار شویم،#عراقی ها متوجه حظور ما شدند وشروع کردند به #تیر انداری کردن به سمت ما،مثل رگبار بهاری روی سر ما آتیش می ریختند برای اینکه تیر ها به خودرو نخورد آقای همدانی به صورت زیگزاگ روی آن جاده باریک رانندگی می‌کرد.چند گلوله به پیکر شهدا و اتاق خودرو اصابت کرد با هر مصیبتی بود اقای همدانی ما را از جهنم #نجات  داد.

    وقتی رسیدیم داخل مقر خودمان در سرپل ذهاب،حاج حسین به ما تشر زد و گفت این چه کاری بود که کردید؟وقتی دیدید دوستان این شهدا و تخریبچی ها وسط کار پس‌کشیدند و رفتند چه معنی داشت که شما دو نفر همچنان رفتید جلو؟دیدیم حرف حساب جواب ندارد دیگر چیزی نگفتیم.

    آن روز اگر درایت و شجاعت #حاج حسین همدانی نبود شاید #سرنوشت دیگری برای ما رقم می خورد.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:20:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل هفتم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_هـفـتـم
    ?#عـنـوان:اقتدار همدان
    ?#راوے:سالار آبنوش

    #زمستان۱۳۵۸
    آقای #همدانی اوایل انقلاب و درپایان سال 1358مسئولیت خطیر #ریاست دادگاه انقلاب همدان را برعهده داشتند.
    تقریبا همه شخصیت های #مهم ضد انقلاب و سرکرده های گروه های بهایی و خوانین استان همدان که سال های سال خون مردم را می مکیدند با #مدیریت و درایت و فرماندهی آقای #همدانی در همدان شناسایی و #دستگیر و در دادگاه انقلاب #محاکمه شدند ک به سزای اعمال خود رسیدند.

    #قاطعیت حسین همدانی در برابر گروه توحیدی حبیب که پیش از انقلاب سابقه مبارزاتی مختصری داشت.
     ولی بعد از انقلاب به انحراف کشیده شد،از کارهای مهم ایشان به شمار می رود .اما یکی از #اقدامات جنجالی حسین همدانی در دوره تصدی دادگاه انقلاب همدان 

    موضع سرسختانه ایشان دربرابریکی از بهایی ها،به نام#بوکایی بود.

    این فرد جرائم فراوان داشت و #ابوالحسن بنی صدر،رئیس #جمهور وقت #ایران به صورت همه جانبه از وی#حمایت می کرد.

    #حسین همدانی با شگردی خاص و زیرکانه بوکایی را دستگیر کردند و به دادگاه کشاندند.

    بنی صدر تیم حفاظتی مخصوص خودرا در جهت #آزاد کردن بوکایی به همدان اعزام کرد و در همین فاصله زمانی،حسین همدانی بوکایی را محاکمه و مجازات کردند.وقتی خودروی تیم حفاظتی بنی صدر به همدان رسید ،بوکایی آخرین نفس هایش را می کشید #جنازه_بوکایی را به تیم حفاظتی بنی صدر #تحویل دادند.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:18:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حاب فصل ششم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_شـشـم
    ?#عـنـوان:رانندی اتوبوس
    ?#راوے:پروانه چراغ نوروزی

    #بهار۱۳۵۷
    #حاج آقا اوایل #ازدواج و تشکیل خانواده ابتدا در یک #شرکت کار می کردند پس ازمدتی دیدم ایشان راننده #اتوبوس شدند.خیلی تعجب کردم از

     ایشان#پرسیدم؛

    #«چرا ازشرکت بیرون اومدید و راننده اتوبوس شدید!؟جواب درست و حسابی به من ندادند.صبح زود می رفتند و آخر شب می آمدند یک شب که به منزل آمدند دیدم خیلی #مضطرب اند و رنگ به چهره ندارند #پرسیدم:چه شده؟مشکلی پیش آمده؟ #گفتند:«چیزخاصی_نیست»بعد از #پیروزی انقلاب به من گفتند:حالا می توانم سوالی که چند سال پیش از من کردی جواب بدهم.
    علت اینکه من راننده #اتوبوس شدم این بود که من زیرپوشش این کارازتهران اسلحه می آورم و درهمدان پخش می کردم.آن روز که به خانه آمدم و حالم آنقدربد بود،درحال آوردن اسلحه از #تهران به #همدان دیدم ماشین #پلیس آژیرکشان دنبال اتوبوس من می آید آنها دستور توقف دادند.با خودم گفتم احتمالا من و اسلحه ها لو رفته ایم .کنار جاده مدارک ماشین را تحویل پلیس دادم.آنها گفتند که شما به دلیل سرعت بالا#جریمه می شوید» #حاجی،در حالی که لبخندی بر لب داشت ادامه داد:«حاظر بودم که اتوبوس که هیچ،همه #دنیا رابدهم  اما مشکلی برای #اسلحه ها به وجود نیاید، حالا فهمیدی #چرا راننده اتوبوس شدم؟
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:16:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل پنجم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_پـنـجـم
    ?#عـنـوان:فردای ازدواج
    ?#راوے:پروانه چراغ نوروزی

    #آذرماه 1356

    آذرماه 1356با #حاج حسین که پسر #عمه من بودند #ازدواج کردم. 
    روزی که درباره ازدواج #صحبت کردیم ایشان به من گفتند من #راهی را انتخاب کرده ام که شاید باعث #دستگیری ام شود 

    یا#کشته شوم.راهی که من انتخاب کرده ام خیلی #دشوار است.شما می توانید #همراه من باشید؟من هم #قبول کردم.
    #فردای مراسم #ازدواج حاج آقا آمدند و ساکی در دستشان بود که در آن #اعلامیه و نوارهای #آقاخمینی بود پرسیدم این ها چیست؟گفتند نوارهایی است که باید امشب مکتوب کنم و بعد از #نماز صبح به دست بچه ها برسانم.

    ما در خانه استیجاری زندگی می کردیم.غیر از ما مستاجر دیگری هم آنجا بود.گفتم همه متوجه می شوند دارید نوار گوش می کنید  و می نویسید..گفتند:شب وقتی همه خوابیدند با صدای کم این کار را می کنم.

    #شب که شد یک پتو آوردند ک رفتند زیر پتو و تا صبح نوار گوش دادندو نوشتند صبح زود هم رفتند .اکثر شب ها کارشان همین بود.

    صبح یکی از همان روزها قرار شد #اعلامیه ها را باهم به روستای #مرادبیک ،یکی از روستاهای اطراف همدان ببریم.در راه ماشین ها را #بازرسی می کردند.
    #حاجی سریع اعلامیه ها را به دکتر بابی الحوائجی دادند.ایشان هم اعلامیه ها را داخل #قنداق دخترش گذاشتند و او را به مادرش دادند.ما را از ماشین پیاده و بازرسی کردند ولی آن خانم را چون نوزادی در آغوش داشت پیاده نکردند.آن روز اعلامیه ها سلامت به مقصد رسید
     

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

    [چهارشنبه 1397-12-01] [ 07:17:00 ب.ظ ]