‌ حملـه #عصبـے که میومد سراغش
تموم فکر و ذکرش میشد تسڪین درداش
میدونستم دیر یا زود ڪار دستِ خودش میده

#ایوب ڪسی بود ڪه #شهلا از زبونش نمی افتاد
اون روز وقتی دیدم نیم ساعتہ صدام نـزده هول برم داشٺ ..

بی حال یه گوشه نشستہ بود
چشمم افتاد به خون هاے تازه روے فرش..
دلم هُـرّی ریخٺ …
نوڪ چاقـو رو فرو برده بـود تو سینہ اش و فشار میداد ،

مـرد همسایه رو صدا زدم
بچـہ ها دویدن تو پذیرایے و خیره شدن به #باباشـون..
ترسم از این بود ڪه نکنه چاقو رو اونقدر فرو ڪنه تو سینـش ڪه برسه به #قلبـش…

چونم به لرزش افتاده بود …
#ایـّوب_جـان،
چاقو رو بده به مـن…

چرا با خودٺ این کار رو میڪنی؟
مرد همسایـه رسید و دستشو گرفتــ

ایوب داد میزد:
ولـــــم کـن
بزار این #ترکش لعنتی رو درش بیارم
تورو خـدا شهلا …

بغضم ترڪید:
#ایوب_جان …؟
بزار بریم دڪتر

درد داشٺ …
_دارم میسـوزم شهـلا …

بخدا خودم میتونم درش بیـــــارم …خستم ڪرده…

بچه ها ڪنار هم ایستاده بودن و غریبـانه نگاهِ باباشـون میڪردن و آروم آروم اشڪ میریختن

#ایوب تنش می لرزید…
قطره هاے اشڪ از گوشہ ی چشمش می چڪید
به هوش ڪه اومد تا چشماش به زخم تازه رو تنش افٺاد پرسید:

این دیگه چیه ؟!

اشڪامو پاڪ کردم و چیزی نگفتـم..

چون اگر میفهمیـد خیلے از من و بچه ها خجالٺ می کشید..

جـانـبـازشـهـیـد_ایـوب_بـلنـدی

موضوعات: جانباز شهید ایوب بلندی  لینک ثابت