نقدرابگیرنسیه راول کن
رفیقی داشتیم به نام«مصیب سعیدی»،همیشه اول غذامیخوردبعددعامی کرد،دعایی راکه قبل ازغذابچه ها می خواندند،«اللهم ارزقنارزقناحلالا…»یادعای فرج،توفیرنمی کرد،می گفت:نقدرابگیرنسیه راول کن.دعارابعدهم میشودخواند،اما غذاسردمی شودوازدهان می افتد.آن وقت باضربه سمبه هم پایین نمی رود.سعیدی بعدبه شهادت رسید.

شب پنیرصبح پنیر

این اواخردیگرچشممان که به پنیرمی افتادخودبه خودحالمان بدمی شد.ازبس طی چندسال صبح،ظهروشب به ماپنیرداده بودند.بچه هابه شوخی می گفتند:برویدمزارشهداهرقبری خاکش شوره زاربودبدانیدیک بسیجی ورزمنده آنجادفن است.یک روزخبرآوردند،کشتی برنج رادردریاباموشک زده اند،همه یک صداگفتند:کاشکی کشتی پنیررامی زدند،مردیم ازبس پنیرخوردیم!

سفره خاکی

درمنطقه سومار،خط مقدم بودیم که باماشین ناهارآوردند.به اتفاق یکی ازبرادران رفتیم غذاراگرفتیم وآوردیم.درفاصله ماشین تاسنگرخمپاره زدند.سطل غذاراگذاشتیم روی زمین ودرازکش شدیم،برخاستیم دیدیم ای دل غافل سطل برگشته وتمام برنج ها نقش زمین شده است.

ازهمانجا با هم بچه هاراصدازدیم وگفتیم:باعرض معذرت،امروزاینجا سفره انداختیم،تشریف بیاوریدسرسفره تاناهارازدهان نیفتاده وسردنشده.همه ازسنگرآمدندبیرون.اول فکر می کردندشوخی می کنیم،نزدیک ترکه آمدند باورشان شد که قضیه جدی است.

موضوعات: خاطرات طنز جبه بخش سوم  لینک ثابت