سلام بر ابراهیم | ... |
[چهارشنبه 1400-11-27] [ 07:23:00 ب.ظ ] |
خاطرات خاکی
خاطرات هشت سال دفاع مقدس در سنگر جبهه و شهادت شهدای مطهر
|
|
|
||||||||||||||||||||||||||
#لحظہاےباشهدا?✨
وقتیکهشخصی اززحماتاوتشکرمیکردمیگفت خرمشهررا خداآزادکردیعنیما کارینکردهایم.! همهکارهخداست وهمهکارهابرایخداست?
#شهیدمحمدهادیذولفقاری
???????
#اسارت
#روزه_در_اسارت
پس از اتمام مرخصیام از تهران به منطقه مهران رسیده بودم که که آماده باش اعلام کردند و گویا دشمن ساعت دو نیمه شب عملیاتی انجام داده بود اما سمت ما خبری نبود. به ما گفتند شلیک کنید ما هم در تاریکی با «آرپی جی» و گلوله شلیک میکردیم و تا پنج صبح که هوا کمی روشن شد دیدیم هرچه گلوله زدهایم به تانک و نفربر زده بودیم. ساعت ۶ میخواستیم عقبنشینی کنیم، که یکی از مافوقهایمان اجازه عقبنشینی به ما نداد و یک ساعت بعد به ما دستور عقبنشینی صادر شد. حدود ۲۸ نفر بودیم که عقبنشینی کردیم و با یک ماشین جنگی به داخل منطقه مهران رفتیم. منطقه به محاصره دشمن درآمده بود. ما هم در جاده زیر یک پل مخفی شدیم که دیدیم یک سرباز ایرانی هم جداگانه به سوی ما میآید. عراقیها هم که با تانک و نفربر از روی پل در حال عبور بودند گویا رد او را زده بودند. حدود ۱۰ دقیقه بعد عراقیها ما را محاصره کردند. البته ۱۸ تن از بچهها قبل از اینکه ما به اسارت دربیاییم از طرف دیگر پل فرار کرده بودند و خودشان را نجات داده بودند. ماه رمضان و دقیقاً وقت اذان ظهر بود که نیروهای عراقی ما را اسیر گرفتند. یک درجهدار عراقی به همراه چند سرباز ما را اسیر کردند. درجهدار عراقی به سربازانش دستور آتش داد تا ما را به گلوله ببندند که یک یا دو دقیقه بیشتر طول نکشید که یک جیب نظامی از دور پیدا شد. آن درجهدار به نشانه احترام دست بلند کرد و به زبان عربی که البته از بچههای عرب زبان هم در میان بودند ترجمه کرد که آنها نمیخواهند ما را بکشند. افسر عراقی مدام میگفت: «ماه رمضان، گناه، گناه» آنها هم دست نگه داشتند و ما را سوار ماشینها کردند و به بصره بردند تا پنج سال در اسارت دشمن زندگی کنیم.
راوی : #آزاده_سرافراز #مروتعلی_نصرتی
#ماهرمضاندرجبهہها ?☕️
بعداز۴۸ساعتدرگیرےبادشمن نیمہشب?بہاردوگاهرسیدیم …⛺️ مقدارےآب ویڪجعبہخرما?باقےمانده بود، فرماندهبچہهاےگردانرابہخطڪرد وگفت:برادرانےڪہخیلےگرسنہهستند ازاینخرمابخورند وآنهایـےڪہمےتوانند،تافرداتحملڪنند. جعبہخرمابیـنبچـہهادستبہدست چرخیدتابہفرماندهرسید… فرماندهبہجعبہخرمانگاهڪرد، خرماهادستنخوردهبود،? بچہهاتنهاباآبقمقمہهایشان? افطارڪردهبودند❤️
*از چله نشینی برای اعزام تا شهادت در سوریه*?️
*شهید محمد اسدی*? تاریخ تولد: ۳۰ / ۶ / ۱۳۶۴ تاریخ شهادت: ۱۷ / ۳ / ۱۳۹۵ محل تولد: مشهد محل شهادت: حلب/ سوریه
?همرزم← *او برای رفتن به سوریه ۴۰ روز در منزل پدری چله نشینی کرد و روزه گرفت*? بعد از اعزام به سوریه?️ *آنجا هم در گرما گرم مبارزه و هوای گرم آن 80 روز روزه گرفت*? طوری که آخرین عکس های به جا مانده از او *کاملا شرایط جسمی و روحی اش را مشخص می کند*?همرزم پاکستانی اش از دوربین *پیکر چند شهید را بین نیروهای خودی و دشمن میبیند*? در همان لحظه فرمانده محمد، سر می رسد و می گوید: *مادران این شهدا چشم انتظار فرزندانشان هستند*?و به همراه چند نفر دیگر از نیروها? داوطلب می شوند که پیکرهای شهدا را برگردانند?️ *رفت که پیکر شهدا را بیاورد? و پیکر خودش جاماند?او در ماه رمضان با دهان روزه? به شهادت رسید*?️ اسم جهادی او در سوریه «غلام عباس» بود? *به راستی او شبیه به آقایش ابوالفضل(ع) به شهادت رسید*? و طبق آرزوی خود که به همرزمش گفته بود: *«دوست دارم من هم مثل مادرم فاطمه الزهرا(س)? پیکرم در اینجا نزد عمه جانم زینب? مجهول المکان بماند.»*? *یک سال و نیم دور از وطن? و بدون کفن? بر خاک های سوریه مفقود ماند?? و بعد از آن به وطن بازگشت*?️?
*شهید محمد اسدی* *شادی روحش صلوات
|
||||||||||||||||||||||||||
|