? #سلام-بر-ابراهیم ?
مرتضی پارسائیان
دو روایت کوتاه از شهید ابراهیم هادی

?ابراهیم را در محل همه میشناختند. هر کسی با اولین برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد. ? ?

همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. ?
بچه هایی که از جبهه می آمدند، قبل از اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر می زدند.

یک روز صبح امام جماعت مسجد محمدیه (شهدا) نیامده بود. ?

مردم به اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.?

وقتی حاج آقا مطلع شد خیلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می کردم که پشت سر آقای هادی نماز بخوانم .?

???
?روزی ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت .

رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده؟؟ اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت:
?هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد! ?
خاطراتی از #شهید-ابراهیم-هادی
#کتاب-سلام-بر-ابراهیم
___________???______________

موضوعات: توفیق خدمت  لینک ثابت