آماده می شد برای رفتن به جبهه. براي اینکه پابندش کنیم دختر عمه اش را برایش نشان کردیم. گفتم: مادر بیا عقد کن!

- تو چه کار به من داري، او که سرجاي خودش هست و فرار نمی کند!

- تو می خواهی نامزد به این زیبایی را رها کنی و به جبهه بري!

- مادر من حوریه هاي بهشتی را می خواهم، نه زیبایی هاي دو روزه این دنیا را.

- اما من دلم می خواهد برایت جشن عروسی بگیرم.

- یک کلام تا جنگ تمام نشه، من قصد عروسی ندارم.

باید مجبورش می کردم. رفتم رخت و لباس عروسی برایش گرفتم تا مجبور شود. گفت: این دفعه هم صبر کن، وقتی برگشتم…

- دلم شور میزنه، تا حالا چند بار رفته اي، اما این بار اگر رفتی برگشتی نیست!

- نگه دار من آن است که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.

- عزیزم، من یتیم بودم، تو پسر بزرگ منی، برایم مثل برادري، نرو!

- برادرم مهدي شکل و رفتارش مثل من است، مهدي برادرت!

برادرش هادي 12 روزه بود. هادي را روي دست جلویش گرفتم و گفتم: عباس، ترا به خدا از این نوزاد شرم کن و نرو، چهار بار رفتی جبهه، نگذار بشه پنج بار.

خندید و گفت: مادر تو پنج پسر داري، بگذار یک نفر از آنها برود و جانش را در راه اسلام و امام فدا کند!

هی گفتم و مرتب جوابم گفت. آخر سر هم گفت: مادر خدا کریم است، بگذار بروم، ان شالله بر می گردم و عروسی می کنم!

?عاشق آقا اباعبدالله بود. می گفت: امام حسین(ع) بدن مطهرش سه روز روي زمین بود، من از خدا می خواهم که جنازه ام سه ماه پیدا نشود!

سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شدند. بعد ها یک سرباز عراقی را اسیر کردند که نامه اي از عباس پیشش بود. در نامه نوشته بود: مادر می خواهند ما را زنده به گور کنند!

همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود.

☝?️راوی مادر شهیدعباس سهیلی

موضوعات: ازدواج بعداز جبهه  لینک ثابت