‌ راوی همسر شهید مدافع حرم حسن غفاری

مدتی بود حسن مثل همیشه نبود 
بیشتر وقت ها تو خودش بود 
فهمیده بودم دلش هوایی شده 

تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم
گفت : از بی بی زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من .? ازش پرسیدم چی خواستی؟ ?

گفت : یه پسر کاکل زری . اگه بدونم یه پسر دارم که میشه مرد خونت ، دیگه خیالم از شما راحت میشه .? وقتی رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره. قلبم ریخت .? تموم طول مسیر تا خونه رو گریه کردم
چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه 

وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه ؟
نگاهش کردم و گفتم :? دیدارمون به قیامت
#شادی _ارواح_طیبه_شهدا_صلوات

موضوعات: پسرکاکل زری  لینک ثابت