یکے از مسئولین کاروان شهدا مےگفت:

پیکر شهدا رو واسه تشییع مےبردن …
نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکے از تریلےها شلوغ شده!!
اومدم جلو دیدم …
یه دختر ۱۴،۱۵ ساله جلو تریلے دراز کشیده
گفتم:چےشده؟؟!
گفتن:هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید
بهش گفتم:صبر کن دو روز دیگه مےرسه تهران معراج شهدا،بر مےگردوننشون …
گفت:من حالیم نمیشه،من به دنیا نیومده بودم بابام شهید? شده،باید بابامو ببینم
تابوت ها رو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم …
سه چهار تا تیکه استخوان دادم
هے میمالید به چشماش،هے مےگفت بابا،بابا …
دیدم این دختر داره جون میده گفتم:دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم
گفت:توروخدا بذار یه خواهش بکنم؟
گفتم:بگو
گفت:حالا که مےخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟
همه مات و مبهوت مونده بودن که مےخواد چیکار کنه این دختر اما …!!
کارے کرد زمین و زمانو به لرزه درآورد …
استخوان دست باباشو دادم دستش؛تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
“آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم …”

موضوعات: آرزوی دختر شهید  لینک ثابت