عطش آری! صلاه ممنوع!

چیزی به غروب نمانده بود که سربازان دشمن با سطل‌های آب وارد شدند. با التهاب به سطل‌های آب چشم دوخته بودیم. سهم هر نفر برای عطش، فقط نیم لیوان آب بود و بس؛ این مقدار آب تنها ترک‌های لبی را تر می‌کرد و عطشی را شعله‌ورتر!

نوبت به من رسید، آب را به لبهایم رساندم: سلام بر لب تشنه‌ات، یا حسین!

هر دو پایم به شدت آسیب دیده بود. اسرای دیگر هم وضعی بهتر از من نداشتند. با نزدیک شدن وقت اذان، تصمیم گرفتیم تیمم کنیم و به نماز بایستیم. نمی‌دانستیم قبله کدام طرف است. اما دل از خویش برگرفتیم و به او سپردیم و رو به قبله عشق و معرفتش نماز بستیم.

نماز مغرب را با هم خواندیم. من و چند اسیر دیگر به علت شدت جراحت و درد مجبور شدیم نمازمان را به حالت نشسته به جا بیاوریم. هنوز نماز عشاء را شروع نکرده بودیم که با نعره‌های وحشیانه‌ی نیروهای بعثی سکوت فضا شکسته شد و ضربه‌های کابل و چوب بود که بر بدن‌های زخمی و دردمند و خسته‌ی بچه‌ها فرود می‌آمد.

“صلاه ممنوع! صلاه ممنوع!”

شبی سخت و دردناک را پشت سر گذاشتیم. بچه‌ها از شدت درد و رنج و زخم‌هایی که در بدن داشت، خواب به چشمان‌شان نمی‌آمد. برخی به دعا و نیایش مشغول بودند. بعضی هم به خواب رفته بودند.

بچه‌ها تصمیم گرفتند نماز صبح را نشسته به جا بیاورند تا شاید دشمن متوجه نشود. اما باز هم ماجرای دیشب بود که تکرار می‌شدو ظهر عاشورا را در ذهن‌ها مجسم می‌کرد، آن‌گاه که باران تیرهای دشمن بر امام حسین (ع) و اندک یاران باقی‌مانده‌اش روانه می‌شد و نماز عشق را معنا می‎بخشید.تن‌های خسته و زخمی بر زمین می‌افتادند و نمازها این‌چنین در غربتی محض شکسته می‌شدند.

موضوعات: عطش آری!صلاه ممنوع!  لینک ثابت