به عشق امام زمان عج | ... |
[یکشنبه 1398-06-03] [ 03:01:00 ب.ظ ] |
خاطرات خاکی
خاطرات هشت سال دفاع مقدس در سنگر جبهه و شهادت شهدای مطهر
|
|
|
||||||||||||||||||||
ا ? در عملیات بیت المقدس شهید همدانی برای پی گیری آمبولانس و آوردن مهمات قصد حرکت به سوی قرارگاه را داشت. به او اصرار می کنند یک بسیجی مجروح داریم او را با خود ببر. سردار همدانی آن بسیجی مجروح را با خود می برد. در موقع حرکت رادیوی ماشین پس از قطع مارش نظامی صدای اذان را پخش می کند. سردار همدانی به محض حرکت از بسیجی سوال می کند نگفتی اسمت چیه؟ بچه کجایی؟ او جواب نمی دهد. همدانی می گوید با گوشه چشم نگاه کردم دیدم زیر لب چیزهایی می گوید. فکر کردم لابد اولین باری است که به جبهه آمده مجروح شده و حتماً کُپ کرده است. این شد که دیگر او را سوال پیچ نکردم. یک مقدار که جلوتر رفتم دیدم رو کرد به من و خیلی مؤدب و شمرده خودش را معرفی کرد. فهمیدم اهل تهران و بچه نازی آباد است و سال آخر دبیرستان تحصیل می کند. گفتم برادر جان بگو ببینم چرا دفعه اول که اسم و رسم تو را پرسیدم چیزی نگفتی؟! گفت وقت اذان بود نماز می خواندم. نگاهی به سر و وضع او انداختم.از لای انگشتان لاغرش که روی محل زخم گذاشته بود خون بیرون می زد. این شد که به او گفتم نماز می خوانی؟ چه نمازی؟ مگر ما داریم رو به قبله حرکت می کنیم؟ در ثانی پسر جان بدن تو پاک نیست. لباسهایت هم که خونی و نجس است. خیلی کوتاه جواب داد حالا همین نماز را می خوانیم تا ببینیم چه می شود. دیدم باز ساکت شد. چند دقیقه بعد گفتم لابد نماز عصر را می خواندی. گفت بله گفتم خب صبر می کردی می رسیدیم عقب در پست اورژانس هم زخم ات را می شستیم هم لباس عوض می کردی بعد با فراغ نماز می خواندی. گفت معلوم نیست چقدر دیگر توی این دنیا باشم. فعلا همین نماز را خواندم قبول و ردش با خداست. گفتم باباجان تو که چیزیت نشده یک جراحت مختصر است زود خوب می شوی و برمی گردی خط بالاخره او را رساندم به اورژانس تیپ 27 و سفارش کردم حسابی به او برسند. رفتم مقر قرارگاه موقع برگشت رفتم اورژانس تا هم پیگیر ماشین های آمبولانس برای اعزام به خط باشم و هم احوال آن بسیجی رو بپرسم. مسئول اورژانس گفت خون ریزی داخلی کرده بود ما به او آمپول ضد خون ریزی هم زدیم ولی دیر شده بود. با یک آرامش عجیبی چشم هایش را روی هم گذاشت و شهید شد. برگشتم به طرف مقر در حالی که رانندگی می کردم به پهنای صورت گریه می کردم. صدایش توی گوشم زنگ می زد که می گفت معلوم نیست چقدر توی این دنیا باشم فعلاً همین نماز را خواندم و رد و قبول آن با خداست. اینجاست که شهید دستغیب(ره) می گفت حاضر است ثواب هشتاد سال تمام عبادات واجب و مستحب خودش را با دو رکعت از چنین نمازی از یک بسیجی عوض کند. ? به نقل از کتاب مهتاب خیّن
از کودکی مهربان و بااخلاق بود.☺️ ما خانوادهای مذهبی هستیم.همسرم نیمی از قرآن کریم را حفظ بود?. اهل خمس و نماز_شب بود و دوست داشت پسرانمان پاسدار شوند، در کل همگی در هیئات مذهبی و مسجد حضور فعال داشتیم.? روح الله آدم شوخ_طبعی بود. در منزل و محل کارش خیلی خوش اخلاق بود.بیشتر روزها مأموریت بود. آن وقتهایی هم که در منزل بود.به بچهها رسیدگی میکرد.? از روز اول که به خواستگاری آمد گفت:من فدایی رهبرم هر وقت رهبر دستور دهد جانم را فدایش میکنم. ✌️. دوران دبیرستان روح الله چون همسرم برقکار بود به آمل آمدیم،۱۳ سال پیش همسرم به رحمت خدا رفت.و پسر شهیدم سرپرستی ما را برعهده گرفت. ما به پسرم خیلی احترام میگذاشتیم?. #_روح_الله_سلطانی
?#بـرگـےازخـاطـرات_افـلاڪیـان اين خواهران بسيج و خانمهاي جلسهاي ميآيند و من را به جلسه قرآن ميبرند. همه كه #قرآن ميخوانند وقتي نوبت به من ميرسد ميگويم كه من #سواد ندارم و آنها ميگويند كه اشكال ندارد،? تا آنجا كه بعضا به اين مجالس به بهانه اينكه حالم مساعد نيست، نميروم.? الان كه #بهشت هستي مي توني از خدا بخواهي كه من #قرآن را ياد بگيرم. مادر من بعد از نماز صبح بلند ميشود و هرجاي #قرآن را كه باز ميكند، ميخواند.
|
||||||||||||||||||||
|