شهیدانه | ... |
[دوشنبه 1398-01-05] [ 03:12:00 ب.ظ ] |
خاطرات خاکی
خاطرات هشت سال دفاع مقدس در سنگر جبهه و شهادت شهدای مطهر
|
|
|
||||||||||||||||||||
?#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم ) ?همسر شهید: امین به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها ) می رود و در بین دعاهایش یک زن با حیا و عفیف از خداوند میخواهد و بعد به حضرت معصومه (سلام الله علیها) می گوید: خانم ؛ هر دختری که این نشانهها را دارد، هم نام مادرتان حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد.?
?و من هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست، سال 91 تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم، که آیتالله حق شناس سفارش کرده بودند برای امور مهم بخوانید. سخت بود، اما به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر ارزشش را داشت. چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم، شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده، یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شدهاید. من چهره شهید را ندیدم. و یک هفته بعد از اتمام چله زیارت عاشورا مادر امین به خواستگاری من آمد. ما در بلوک روبه روی هم زندگی میکردیم به مدت هشت سال، اما هیچ کدام از ما یکدیگر را ندیده بودیم.?
❤️تمرینات قبل از مسابقات آمادگی جسمانی را انجام میدادم که مربیام گفت: زهرا جان اگر یک گزینه خوب برای ازدواج پیدا شود، آمادگی ازدواج را داری⁉️ گفتم: من می خواهم درس بخوانم و فعلا نمی خواهم ازدواج کنم. همان روز مادر امین من را دیده بود. هنوز وارد خانه نشده بودم که دیدم مادر امین زنگ زده و قرار و مدار را برای دیدار های حضوری با مادرم گذاشته اند. برای اولین بار که مادر امین آمدند من کنکور ارشد داشتم. استرس و نا آرامی قبل از امتحان را داشتم. مادر عکس امین را به من نشان داد. و از شغل و کمی هم از امین برایم گفت. و گفت: زهرا خانم اجازه می دهید که باز هم همدیگر را ببینیم. من از عکس خوشم آمد پیش خودم گفتم: حالا یک بار همدیگر را ببینیم ضرر نمیکنیم? اگر که نپسندیدم که می گویم نه. و در جواب مادر گفتم: هر چه بزرگترها بگویند.
?وقتی امین به خواستگاری آمد یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ و یک جعبه شیرینی بزرگ آورده بود. یک پیراهن آبی آسمانی، شلوار طوسی و ته ریش آنکارد شده ?، خیلی ساده لباس پوشیده بود.
?جلسه خواستگاری باید حرفهای مربوط به آن زده شود، اما امین تا فهمید پدرم رزمنده است شروع کرد از شهدا صحبت کردن، پدرم گفت: امین جان، پسرم؛ تو جوان این دوره هستی از شهدا چیزی ندیده ای، چه علاقه ای به شهدا داری و این قدر از شهدا صحبت میکنی؟ گفت: حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم… پیش خودم گفتم: مثلاً اینجا جلسه خواستگاری است? و احساسم این بود که امین یک فرد خشک مذهبی است. مادر امین گفت: ما برای یک موضوع دیگری اینجا هستیم و برویم سر اصل مطلب…?
❤️آن روز صحبت خاصی نداشتیم، فقط قرار بود ببینیم و بپسندیم که الحمدلله این اتفاق هم افتاد. قرارهای بعدی را گذاشتیم. از یادم نمی رود که آن روز امین هیچ چیزی نخورد و میگفت: رژیمم و فقط یک چایی تلخ خورد. وقتی امین می فهمد اسم من زهرا هست، بیشتر مشتاق می شود و با آن همه سختگیری و حساسیتی که بر روی انتخاب همسرش داشته بعد از خواستگاری مدام پیگیر بوده که مادرش زنگ بزند و ببیند که جوابم چیست. ?امین یک فرد خوش صحبت و البته شیرین زبان بود که همه را جذب و وابسته خودش می کرد و به راحتی فوت و فن جا کردن خود را در دل یک زن به خوبی از بَر بود. برای طرف مقابلش خیلی ارزش قائل بود. همیشه دوست داشتم همسرم هم مثل خودم رزمی کار باشد. امین در چهار رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت، آن هم مقام اول یا دوم! همان جلسه اول صحبت امین گفت: رشته ورزشی شما برای خانم ها مناسب نیست و رشته هایی جایگزین را به من پیشنهاد داد. گفت: کنگفو یک رشته ای است که انسان را زمخت می کند و باعث می شود که زن به مرور زمان احساساتش را از دست بدهد و خلق و خوی مردانه به خود بگیرد. ?شباهتهای زیادی بین من و امین موج می زد. هر دو فروردینی هر دو رزمی کار، اما من گمان می کردم چون او یک فرد نظامی و ورزشکار رزمی هست یک فرد خشک و البته از ارتباط با خانمها هم چیزی نمی داند، اما امین در بین صحبت هایش گفت: زندگی شخصی و زناشویی و رابطهام با همسرم برایم خیلی مهم است? مطالعات زیادی هم در این زمینه داشتهام و مقالاتی هم نوشتهام. خواستگاری تا جشن نامزدی من و امین فقط 14 روز طول کشید، چون امین یک انسان وارسته و از همه نظر عالی بود و من در برابرش هیچ مخالفتی نتوانستم بکنم. ?روز آخر سال 92 #ولادت_حضرت_زینب (سلامالله علیها) پیوند من و امین بسته شد و قرارمان را گذاشتیم که لحظه لحظه برای هم خوشبختی خلق کنیم.?
?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ? شـهـیدمـدافـع حـرم ?#فـصـل_بـیـسـتـم #تابستان۱۳۷۳ بعدازانقلاب هم پدر در سپاه همدان در کنار آقای همدانی بودند و بعداز اینکه از سپاه بازنشسته شدند ساکن #قم شدیم. خانواده ما پرجمعیت بود پدر #دوازده فرزند دختر و پسر داشتند و با توصیه فرزندکمتر زندگی بهتر اصلا موافق نبودند و می گفتند:#فرزند کمتر زندگی بهتر نمی آورد.خانه محقر پدری ما ، در قم #دواتاق داشت یک اتاق متعلق به پدر بود برای مطالعه و پذیرفتن ارباب رجوع.ایشان روحانی بودند و کارهای علمی و مطالعه و…. والبته مواظب بودند کتاب ها از دسترس بچه ها دور باشد بالاخره معلوم نبود دوازده بچه باکتاب ها چه می کنند اتاق دیگر خانه ما به #دوازده فرزند تعلق داشت! آقای همدانی هر چند وقت یک بار به #پدر سر می زدند و از زندگی ما آشنا بودند خرج خانواده ای که دوازده فرزند داردبسیار بالا بود .معمولا #لباس من لباس کهنه برادر بزرگترم بود برای همین همیشه نگران و مراقب بودم که برادر بزرگترم لباسش را #خراب نکند. #سال۱۳۷۳سردار همدانی معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاه بود انتهای محله زنبیل آباد قممقداری زمین را به صورت شهرک درآورده و قطعه بندی کرده بودند.قطعه زمین ها را به انفرادی می فروختند که مشکل خانه داشتند. یک روز آقای همدانی به منزل ما آمدند تا پدر را ببینند ایشان از نزدیک اوضاع اقتصادی پدر را ملاحضه کردند.بعد از ملاقات ایشان با پول شخصی خودشان یک قطعه از آن زمین ها را خریدند و به پدر هدیه کردند.ما هم خانه را فروختیم و با پول آن خانه ای بزرگتر در آن قطعه زمین ساختیم.
?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ? شـهـیدمـدافـع حـرم ?#فـصـل_نـوزدهـم #زمستان۱۳۷۰ زمستان۱۳۷۰به اتفاق سردار #همدانی وراننده ایشان عازم مکانی بودیم که سردار آنجا جلسه فوق العاده داشتند.
|
||||||||||||||||||||
|