شهید هادی شجاع | ... |
[چهارشنبه 1397-03-23] [ 06:35:00 ق.ظ ] |
خاطرات خاکی
خاطرات هشت سال دفاع مقدس در سنگر جبهه و شهادت شهدای مطهر
|
|
|
||||||||||||||||||||
وقتایـے کـہ ناراحـت بودم یا اینکـہ حوصلم سر میرفت☹ و سرش غر میزدم… چنـد هفتـہ بیشـتـر از شـہادتش نگذشتہ بود یـہ شـب کہ خیلـے دلم گرفتـہ بود…? #جانا_ز_فراق_تو_این_محنت_جان_تا_کی…? از عذاب نبودنـش و عشقـم نوشتم بـراش…? #مـن_صدایش_زدم_و_گفٺ_عزیـزم_جانـم…? صداش زدم و بهتریݧ جوابی بود که میشد بشنوم… #شهید_هادے_شجاع
ماه_رمضان_در_جبهه_ها بچه شهرستان بود … ” خدایا من که مسافرم، مسافر راه نجات خاک تو خودت روزه را بر مسافر واجب نکردی، دلم سخت برای روزه گرفتن تنگ میشود. ?تنها میتوانم غذایم را با همرزمانم تقسیم کنم. در ثوابشان شریکم کن اگر شهید شدم? …” مردان_بی_ادعا
شهید_ڪمیل_صفری_تبار ?همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبتــ بود مثل یه مادرے ڪہ از بچہاش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ میڪرد… ?یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم، من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه… ?دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی… ?پاشدم گفتم ڪمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و چون به گرما حساسے میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد … ✍راوی: همسر شهید
|
||||||||||||||||||||
|