جمله معروف شهید علی چیت سازیان | ... |
[چهارشنبه 1397-03-16] [ 01:28:00 ق.ظ ] |
خاطرات خاکی
خاطرات هشت سال دفاع مقدس در سنگر جبهه و شهادت شهدای مطهر
|
|
|
||||||||||||||||||||||||||
شیرصحرا ” لقب که بود؟
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
?جاويدالاثران زهرايي بچه ها روزها خاك هاي منطقه را زير و رو مي كردند و شب ها از خستگي و با ناراحتي به خاطر پيدا نكردن شهدا، بدون هيچ حرفي منتظر صبح مي ماندند. يكي از دوستان معمولاً توي خط براي عقده گشايي، نوار مرثيه ي حضرت زهرا (س) را مي گذاشت و اشك ها ناخودآگاه سرازير مي شد. راوي : سيد بهزاد پديدار
«سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. براي عمل جراحي سرم را تراشيدند. رفتم جلوي آينه و به آقايي که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن. پيش خودم گفتم #سيد (پدرم) را سر کار بگذارم.روي ويلچر نشستم و خودم را جلوي در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد. بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت. گفتم سيد! کجا ميري؟ ـ آقازادهتان کي باشن؟ ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليري داريد شما. تو فاميلتون به کي رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهي اتاق شديم. ـ نه، اولين باره ميروم او را ببينم. ـ خدا رو شکر. ـ خدايا! راضيام به رضاي #خدا. ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قرباني را قبول کن. در آسانسور صحبت را به جايي رساندم که پاي راست خودم را قطع کردم. بابا تکاني خورد و کمي ناراحت شد. تا بالاي تخت که رسيديم، آمد که مرا روي تخت بگذارد، طوري وانمود کردم که #رضا_دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد… کمي ناراحت شد و اشکش درآمد. ـ حاج آقا! خيلي باحالي؛ بچهات 10 دقيقه پيش #شهيد شد او را بردند سردخانه! اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: ?خدايا! اين قرباني را از ما بپذير…. با خنده گفتم: بابا! خيلي بيمعرفتي، ما را کُشتي تمام شد، رفت. پدرم يک نگاهي کرد و تازه ما را شناخت. گفت:اي پدرسوخته! اينجا هم دست از شيطنت برنميداري؟!» ?شهید رضا دستواره? ?جهت شادی ارواح طیبه امام وشهدا صلوات?
|
||||||||||||||||||||||||||
|