آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30


 جستجو 


 موضوعات 

  • همه
  • آرزوی دختر شهید
  • آرزوی شهید
  • آقای شهردار
  • آمدیم نبودید
  • آن دنیا رابرایت آباد میکنم
  • احترام به زائر امام حسین ع
  • احترام والدین
  • اخلاص
  • اخلاق شهدایی
  • از شهدا چی میدونی؟؟؟؟
  • ازدواج بعداز جبهه
  • اشلونک؟
  • اعتماد به خدا
  • الاغی که اسیر شد
  • امانتی حضرت زهراس
  • ان شاءالله میتوانی
  • بدون موضوع
  • بسته آجیل
  • بلند شو برو سر کارت
  • بوسه به پای مادر
  • بوی بهشت
  • بوی کباب
  • بچه است عملیات را لو میدهد
  • بی خوابی صدام
  • بی سیم چی
  • بیت المال
  • تاحالا سگ دنبالت کرده؟
  • تالار عروسی
  • تشنه لب
  • تعاون جبهه ها
  • تعبیر خواب
  • تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد
  • توسل
  • توفیق خدمت
  • جان دل هادی!
  • جانباز شهید ایوب بلندی
  • جاویدالاثران زهرایی
  • جسمی که آب شد
  • جنگ فرهنگی
  • جگر شیر نداری سفر عشق مرو
  • حاج قاسم وغواص هایش
  • حالا تو شهید شو
  • حق همسایگی شهید
  • حوری بهشتی نمیخوام
  • حُرّ انقلاب
  • خاطرات شهید حسن قاسمی دانا
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش اول
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش دوم
  • خاطرات طنز جبه بخش سوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش اول
  • خاطرات طنز جبهه بخش دوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش چهارم
  • خاطره ای از تفحص شهدا
  • خاطره شهید حامد جوانی
  • خاطره شهید حسین خرازی
  • خاطره شهید سید احمد پلارک
  • خاطره شهید صیاد شیرازی
  • خاطره شهید عزت الله شمگانی
  • خاطره شهید مجید زین الدین
  • خاطره شهید محمد رضا عسگری
  • خاطره شهید محمود کاوه
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید کمیل صفری تبار
  • خاطره ی غم انگیزی از اسرا
  • خاک بر سرت کنند حجتی
  • خاک من
  • خداراچه دیدی؟
  • خدایا پاکش کن خدایا خاکش کن
  • خلاف قانون
  • خواستگاری
  • خودسازی به سبک شهدا
  • خون غیر مسلمان نمیخوام
  • دورفیق دوشهید
  • دیده بان خط
  • ذاکر با اخلاص
  • ذکر یازهرا
  • ذکر یازهرا یازهرا
  • رمز عملیات
  • رمضان در جبهه ها
  • ریزش غرور
  • زمزم
  • زیر قرآن
  • ساعت ۱۶ به وقت حلب
  • سخن نمیگویم
  • سربازی امام زمان
  • سردار خیبر
  • سلام بر ابراهیم
  • سلام برحسین با سر بریده
  • سن عاشقی
  • سهراب از خدا روزی میگیرد
  • شبهای دوعیجی
  • شماکه شهید نمیشی
  • شهدایی که با شکنجه زنده به گور شده بودند
  • شهردارفلان فلان شده
  • شهررابه ما سپردن
  • شهید ابراهیم حسامی
  • شهید امین کریمی
  • شهید بی سر
  • شهید زهرایی
  • شهید ستار محمودی
  • شهید سعید سامانلو
  • شهید سوخته در عشق خدا
  • شهید عباس آسمیه
  • شهید عطری
  • شهید عطری قطعه ۲۶
  • شهید علی پرویز
  • شهید مجید پازوکی
  • شهید مدافع حرم نبی لو
  • شهید مهدی باکری
  • شهیدی که دلتنگ امام رضا ع بود
  • شهیدی که روی هوا راه میرفت
  • شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
  • شیر صحرا لقب که بود؟
  • شیرزنان زینبی
  • شیرینی زندگی
  • طریقه پیدا شدن ۲۵ شهید
  • عاشق حسین
  • عاشقانه شهدا
  • عباس آبیاری آسمانی شد
  • عروسکهام مال تو
  • عشقم کم بود!!!!
  • عطش آری!صلاه ممنوع!
  • عمو حسن
  • فرمان باعصا
  • فرمانده بی ادعا
  • قراره پدر بشی
  • قوطی خالی
  • لب به آب نزد
  • لبخند شهید
  • لبخندهای خاکی
  • ماه رمضان در جبهه ها
  • مثل ارباب بی سر
  • مرگ بر آمریکا
  • مزد نماز جماعت
  • معرفی کتاب
  • معلوم نیست چه قدر توی این دنیا باشم
  • من فدایی رهبرم
  • من قیافه ندارم
  • موش های صحرایی
  • مگر ملائکه نامحرم نیستن؟
  • میروم حلیم بخرم
  • نزدیک معشوق
  • نماز شب علی اصغر
  • نمازشب
  • نهی از غیبت
  • نوکر شما بسیجی ها
  • نگاه حرام
  • هتل همدانی
  • والکثافته من الشیطان
  • ودیعه های امام
  • وقف اهل بیت ع
  • پاره پاره شد
  • پذیرفته شدن قربانی
  • پسرم شفا داد
  • پسرکاکل زری
  • پنکه سقفی
  • کرامت مداح شهید
  • کمک کمک کمک
  • گردان لوطی ها
  • گوشی صداگیر
  • یاری عمه سادات در جبهه
  • یازهرا
  • یامعین الضعفاء
  • یه نماز واقعی

  •  
      خاطرات شهید مهدی باکری بخش اول ...

    والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»
    1)توی آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده دیده بانی می کرد و گرا به ش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله ی خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف می خورد. تعریف می کردند ، می گفتند« یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده .» آقا مهدی به گفته بوده « سه تامون رو زده یم. سهمیه ی امروزمون تمومه .»

    2)ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم بانه هوا تاریک تایک شده بود. تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است . توی شهر در هر جای دولتی را که زدیم ، اجازه ندادند کامیون را توی حیاطشان بگذاریم . می گفتند « اینجا امنیت نداه ! » مانده بودیم چه کنیم . زنگ زدیم به آقا مهدی و موضوع را بهش گفتیم. گفت « قل هوالله بخونید و بیاین . منتظرتونم.»

    3)بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»

    4) والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنن

    موضوعات: خاطرات شهید مهدی باکری بخش اول  لینک ثابت

    [یکشنبه 1397-02-02] [ 12:36:00 ق.ظ ]  



      خاطره شهید عزت الله شمگانی ...

    خاطره ای از یک فرمانده محبوب شهید عزت الله شمگانی ازاستان شهید پرور اصفهان به سیستان وبلوچستان اعزام شده بود و در زمانی که فرماندهی سپاه استان بعهده برادرحاج محمود اشجع و پس از آن بعهده برادر جعفر شاهپور زاده بود شهید شمگانی فرماندهی عملیات سپاه را بعهده داشت. این شهید فردی قاطع و عین حال خونگرم و مهربان بود و در بین پاسداران محبوبیت خاصی داشت محبوبیت وی ناشی از افتادگی و خاکسار بودن این عزیز بود هرگز بخاطر مسئولیتی که داشت مغرور نمی شد و در انجام امورات سپاه پیشقدم می شد خاطره جالبی که از رفتار ایشان در ذهنم بجای مانده این است که هر روز نظافت داخل ساختمان سپاه توسط پاسداران انجام می شد بیاد دارم که این شهید عزیز در امر نظافت نیز پیشقدم می شد و بیاد دارم که او یک تی دست میگرفت و کف راهرو را تی می کشید . آری فرماندهان شهید ما این گونه رفتار میکردند که محبوب می شدند و هیچگاه خاطرات آنها از ذهن پاک نمی شود. خاطره دیگری که از ایشان بیاد دارم این است که این شهید در دفاع از انقلاب هیچگاه درنگ نمی کرد و با شهامت و شجاعانه به استقبال خطر میرفت در سال 59 وضعیت امنیت کردستان مطلوب نبود وجهت برقراری امنیت نیازمبرم به نیروی رزمنده باتجربه بود بر همین اساس شهید شمگانی احساس مسئولیت کرده و از فرماندهی سپاه ( برادر کبکانیان) درخواست نمود تا او را به کردستان اعزام نمایند ، اگر چه منطقه سیستان و بلوچستان بلحاظ امنیت نیاز به رزمنده داشت ولی با اصرار فراوان شهید ، فرماندهی با اعزم شهید شمگانی موافقت نمود و شهید شمگانی با یک گروه از پاسداران سپاه سیستان و بلوچستان به کردستان اعزام و در منطقه دیواندره کردستان مستقر و فعالیت خود را آغاز و در همان روزهای بدو ورود با یک گروه از افراد ضد انقلاب درگیر و انها را به هلاکت رسانده بودند که خبر این موضوع به سپاه سیستان و بلوچستان رسید و رزمندگان خوشحال بودند که شهید شمگانی درکردستان با اقتدار برخورد کرده است شهید شمگانی پس از مدتی حضور در کردستان و برقراری امنیت ، همراه با گروه اعزامی ، به سیستان و بلوچستان بازگشت و رزمندگان سپاه بخاطر بازگشت مقتدرانه اش بسیار خوشحال بودند. روحش شاد

    موضوعات: خاطره شهید عزت الله شمگانی  لینک ثابت

     [ 12:30:00 ق.ظ ]  



      خاطرات طنز جبهه بخش چهارم ...

    1)هوالباقی :هرچه می‌گفتی چیزی دیگر جواب می‌داد. غیر ممکن بود مثل همه صریح وساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از اوگرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد،گفتم: «راستی فلانی کجاست؟» گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان. بعد پرسیدم: «حال و روزش چطوره؟» گفت: «هوالباقی.» می‌خواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم.

    2) صدام، جارو برقیه : صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد از طرفی حدود ۱۰۰اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالتخارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند. مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند. فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید. منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند بچه‌های خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید! او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.

    3) آفتابه مهاجم :بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود. برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید. *به نقل از غلامرضا دعایی

    4) محاسن بغل دستی : ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال و الاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حرّم شیبتی علی النار ” می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!

    5) راهکاری برای نجات از ملخ ها :در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند. هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و … خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم. همین کار را هم کردیم. جوجه ها آنقدر ملخ خورده بودند که شکم هایشان باد کرده بود. تازه داشتیم از شر ملخ ها تا حدودی خلاص می شدیم که سر و کله چند گربه در آن حوالی پیدا شده و در کمین جوجه ها نشسته بودند، و حالا مشکل ما دو تا شده بود. (علی اصغر باقری- یزد -سایت ساجد )

    6) اين‌طوري لو رفت : دو تا از بچه‌هاي گردان، غولي را همراه خودشان آورده بودند و‌ هاي هاي مي‌خنديدند. گفتم: «اين كيه؟» گفتند: «عراقي» گفتم: «چطوري اسيرش كرديد؟» مي‌خنديدند. گفتند: «از شب عمليات پنهان شده بود. تشنگي فشار آورده با لباس بسيجي‌ها آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بود. پول داده بود!» اينطوري لو رفته بود. بچه‌ها هنوز مي‌خنديدند.

    7) بوي پتو يا يوي شيميايي : در عمليات خيبر يه روز شيميايي زدند. يكي از بچه‌ها گفت: «شنيده‌ام براي جلوگيري از شيميايي شدن، پارچه‌اي را خيس كرده و مقابل دهان و بيني خود مي‌گيرند.»خيلي سريع براي يافتن دستمال خيس به سمت سنگر دويديم. داخل سنگر، هركس به دنبال آب و دستمال مي‌گشت كه جواد ظرف آبي را روي پتويي ريخت و گفت: «بچه‌ها بياييد و هريك گوشه‌اي از اين پتو را جلوي دهان و بينيتان بگيريد».
    ناگهان متوجه شديم كه بوي پتو از بوي شيميايي هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداري آبگوشت روي آن ريخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع كرده و در گوشه‌اي گذاشته بودند تا در فرصتي مناسب بشويند. خلاصه، جواد در اين موقعيت با خنده گفت: «اه اه! بوي اين پتو از شيميايي بدتره!»
    شليك خنده‌ به هوا رفت!

    8) بني‌صدر! واي به حالت! : پدر و مادر مي‌گفتند بچه‌اي و نمي‌گذاشتند بروم جبهه. يك روز كه شنيدم بسيج اعزام نيرو دارد، لباس‌هاي «صغري» خواهرم را روي لباس‌هايم پوشيدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ي آوردن آب از چشمه زدم بيرون، پدرم كه گوسفندها را از صحرا مي‌آورد داد زد: «صغرا كجا ؟»براي اينكه نفهمد سيف‌الله هستم سطل آب را بلند كردم كه يعني مي‌روم آب بياورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با يك نامه پست كردم. يك بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد. از پشت تلفن به من گفت: «بني صدر! واي به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»

    9) كاغذ كمپوت : نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.» او بدون مقدمه و بي معرفي صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.» خبرنگار همينطور هاج و واج فقط نگاهمي‌كرد.

    10)ترسيدم روز بخورم ريا بشه : توي بچه‌ها خواب من خيلي سبك بود. اگر كسي تكان مي‌خورد، مي‌فهميدم. تقريباً دو سه ساعت از نيمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هايي كه خسته بودند، بلند شده بود؛ كه صدايي توجهم را جلب كرد. اول خيال كردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب كه دقت كردم، ديدم نه، مثل اين‌ كه صداي چيز خوردن يك جانور دو پا است. يكي از بچه‌هاي دسته بود. خوب مي‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌اي بود. آلبالو بود يا گيلاس، نمي‌دانم. آهسته طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه مي‌كني؟» او هم بي‌معطلي پاسخ داد: «ترسيدم روز بخورم ريا بشه!!!»

    موضوعات: خاطرات طنز جبهه بخش چهارم  لینک ثابت

    [دوشنبه 1397-01-27] [ 08:00:00 ق.ظ ]  



      خاطرات شهید حسن قاسمی دانا ...

    تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند .
    ما هر وقت می خاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم .
    یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت .
    چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند .
    خندید . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید . و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى .
    که گفته. شب روى خاک ریز راه می رفت . و تیر هاى رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین . تیر میخورى .
    در جواب می گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده .
    و شهید مصطفى می گفت: حسن می خندید و می گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده .
    و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسید
    راوی:شهید صدرزاده

    موضوعات: خاطرات شهید حسن قاسمی دانا  لینک ثابت

    [شنبه 1397-01-25] [ 02:51:00 ب.ظ ]  



      خاطرات طنز جبهه بخش سوم ...

    نقدرابگیرنسیه راول کن
    رفیقی داشتیم به نام«مصیب سعیدی»،همیشه اول غذامیخوردبعددعامی کرد،دعایی راکه قبل ازغذابچه ها می خواندند،«اللهم ارزقنارزقناحلالا…»یادعای فرج،توفیرنمی کرد،می گفت:نقدرابگیرنسیه راول کن.دعارابعدهم میشودخواند،اما غذاسردمی شودوازدهان می افتد.آن وقت باضربه سمبه هم پایین نمی رود.سعیدی بعدبه شهادت رسید.

    شب پنیرصبح پنیر

    این اواخردیگرچشممان که به پنیرمی افتادخودبه خودحالمان بدمی شد.ازبس طی چندسال صبح،ظهروشب به ماپنیرداده بودند.بچه هابه شوخی می گفتند:برویدمزارشهداهرقبری خاکش شوره زاربودبدانیدیک بسیجی ورزمنده آنجادفن است.یک روزخبرآوردند،کشتی برنج رادردریاباموشک زده اند،همه یک صداگفتند:کاشکی کشتی پنیررامی زدند،مردیم ازبس پنیرخوردیم!

    سفره خاکی

    درمنطقه سومار،خط مقدم بودیم که باماشین ناهارآوردند.به اتفاق یکی ازبرادران رفتیم غذاراگرفتیم وآوردیم.درفاصله ماشین تاسنگرخمپاره زدند.سطل غذاراگذاشتیم روی زمین ودرازکش شدیم،برخاستیم دیدیم ای دل غافل سطل برگشته وتمام برنج ها نقش زمین شده است.

    ازهمانجا با هم بچه هاراصدازدیم وگفتیم:باعرض معذرت،امروزاینجا سفره انداختیم،تشریف بیاوریدسرسفره تاناهارازدهان نیفتاده وسردنشده.همه ازسنگرآمدندبیرون.اول فکر می کردندشوخی می کنیم،نزدیک ترکه آمدند باورشان شد که قضیه جدی است.

    موضوعات: خاطرات طنز جبه بخش سوم  لینک ثابت

     [ 02:38:00 ب.ظ ]  




     
    مداحی های محرم