تالار عروسی | ... |
[یکشنبه 1397-07-08] [ 09:07:00 ق.ظ ] |
خاطرات خاکی
خاطرات هشت سال دفاع مقدس در سنگر جبهه و شهادت شهدای مطهر
|
|
|
||||||||||||||||||||
? شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد. ? یک بار می گفت: «داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها. ? تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر، اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید. ? رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد. گریه ام گرفت. خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می کنیم. ? کتاب ساکنان ملک اعظم، ج ٢، ص ٧٦ #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات فرج مولا صلواتــــــ
? یک شب در منطقه طلائیه در سنگر خوابیده بودیم که ناگهـان آب بـا شدت زیاد وارد سنگر شد. مانده بودیم که اول وسایلمان را جمع کنیم یا اول از سنگر خارج شویم. خلاصه پتوهایمان را زیر بغـل زده و از سـنگر بیرون پریدیم. وقتى رفتیم بیرون، متوجه شـدیم نیروهـاى عراقـى آب را پمپاژ کرده و به سوى سنگرهاى ما فرستاده اند. ? یکى از بچه ها که بدخواب شده بود، بـا لحـن غـضب آلودى گفـت: خدا لعنتت کند صدام! تو روز و شب حالیت نیست، بابا سـاعت یـازده شب است، بگیر بخواب، فردا هر غلطى خواستى بکن! ? بچه ها که از خیس شدن در آن موقع شب و در آن هواى سرد خیلـى دلخور شده بودند، با این حرف دوستمان همه چیز را فراموش کرده و از ته دل شروع به خندیدن کردند. او مى گفت: انگار صدام بـى خوابى بـه سرش زده که نیمه شب هم ول کُن ما نیست! #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات فرج مولا صلواتــــــ
? سراسیمه وارد شد، گریه مى کرد و می گفت: من از چه کسی باید عذرخواهی کنم؟ به چه کسی باید بگم منو ببخشه؟ ? مى گفت: من مخالف تدفین شهدای گمنام در این محل بودم و اعتقاد داشتم با آمدن این شهدا به نزدیکی منزل ما، اینجا قبرستان مى شود و قیمت خانه های ما پایین می آید. ? پسر ١٢ ساله من مبتلا به بیماری شدید پادرد بود، به نحوی که قادر به راه رفتن نبود. دیشب در رؤیای صادقانه شخصی را دیدم که به من گفت: اگر چه شما نمى خواستى ما همسایه شما شویم، اما حالا که همسایه شدیم حق همسایگی را بجا می آوریم. ? برای شفای پسرت رو به قبله بایست و سه مرتبه بگو الحمدالله …. با گریه از خواب پریدم، ذکر را گفتم، پسرم شفا گرفت، حالا آمده ام عذر خواهی کنم …. #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات فرج مولا صلواتــــــ
|
||||||||||||||||||||
|