تو نگران علی نباش | ... |
روز عاشورا💔 بچه در بغل، همراه زنان دیگر در یکی از خیابانهای نزدیک حرم علیبن موسی الرضا (ع)💚 به تماشای دستههای سینهزنی ایستاده بود.
ناگهان صدای گریه کودک برخاست اما دنباله صدا درنیامد، لحظاتی گذشت.
دهان بچه همچنان باز بود، نفسش بند آمده بود و رنگش هر لحظه کبود و کبودتر میشد.
جیغ زنها بلند شد. زنی بچه را از دست مادر قاپید و صورت کوچک او را زیر سیلی گرفت، باز خبری نشد.
مادر شنید: طفلکی تمام کرد، خفه شد! رو به حرم گرداند و گفت: حاشا به غیرتت!
بعد چشمهایش سیاهی رفت و به زمین افتاد.
در عالم دیگر دید که در مجلس عزاداری است. کسی روی منبر نشسته و روضه میخواند.
در بالای مجلس سیدی نورانی💛 است که با دست به او اشاره میکند: پیش آی! عزاداران راه باز کردند تا رسید به نزدیکیهای آن سید نورانی، که حالا میدانست امام رضا (ع) 💚است. امام دعایی خواند و بعد گفت: «تو نگران علی نباش!»
به صدای گریه فرزندش چشم گشود.
صدای صلوات زنها بلند شد. بچه را که به بغل گرفت و بر سینهاش فشرد، اشک امانش نداد. به طرف گنبد طلایی برگشت و گفت: «آقاجان من را ببخش، بیادبی کردم.»
تا دو روز تب داشت. اما مادر هیچ نگران نبود و میدانست نگهدار علی کسی دیگر است.
[شنبه 1402-03-13] [ 07:39:00 ق.ظ ] |
فرم در حال بارگذاری ...