لبخندهای خاکی | ... |
«سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. براي عمل جراحي سرم را تراشيدند. رفتم جلوي آينه و به آقايي که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن.
آن آقا گفت: يعني چي؟
?گفتم: مال خودم است ديگر؛ بزن کاريت نباشه.
ابرو و محاسنم را زدند و وقتي جلوي آينه رفتم، خودم را نشناختم.
پيش خودم گفتم #سيد (پدرم) را سر کار بگذارم.روي ويلچر نشستم و خودم را جلوي در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد.
بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.
گفتم سيد! کجا ميري؟
ـ بندهزاده مجروح شده آمدم ببينمش.
ـ آقازادهتان کي باشن؟
ـ آقا #سيد_رضا_دستواره.
ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليري داريد شما. تو فاميلتون به کي رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهي اتاق شديم.
ـ حاج آقا! ميداني کجاي آقا رضا تير خورده؟
ـ نه، اولين باره ميروم او را ببينم.
ـ نترس، دستش کمي مجروح شده.
ـ خدا رو شکر.
ـ حاج آقا! #دست راست رضا قطع شده اگه نميترسي.
ـ خدايا! راضيام به رضاي #خدا.
ـ حاج آقا! دست چپش هم قطع شده.
ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قرباني را قبول کن.
در آسانسور صحبت را به جايي رساندم که پاي راست خودم را قطع کردم. بابا تکاني خورد و کمي ناراحت شد. تا بالاي تخت که رسيديم، آمد که مرا روي تخت بگذارد، طوري وانمود کردم که #رضا_دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد… کمي ناراحت شد و اشکش درآمد.
ـ حاج آقا! خيلي باحالي؛ بچهات 10 دقيقه پيش #شهيد شد او را بردند سردخانه! اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: ?خدايا! اين قرباني را از ما بپذير….
با خنده گفتم: بابا! خيلي بيمعرفتي، ما را کُشتي تمام شد، رفت.
پدرم يک نگاهي کرد و تازه ما را شناخت. گفت:اي پدرسوخته! اينجا هم دست از شيطنت برنميداري؟!»
?شهید رضا دستواره?
?ب نقل از خود شهید?
?جهت شادی ارواح طیبه امام وشهدا صلوات?
[سه شنبه 1397-03-08] [ 08:10:00 ب.ظ ] |
ممنون از توجه شما
تشکر
تشکر
قشنگ بود. خداقوت
سلام خواهش میکنم
فرم در حال بارگذاری ...