پاش قطع شده بود …

خواستم ببندم ڪه گفت : « برو سراغ بقیہ زخمی ها .»

گوش ندادم ؛

همان پای قطع شده ش رو برداشت و ڪوبید توی سرم .

گفت : « اگر بیای جلو با همین می زنمت !»

رفتم سراغ بقیہ .

صبح شد ، دیدم چشم هاش بہ آسمون بود …

چشم هاشو با دستم بستم .

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت