?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

             شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
     ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

?#فـصـل_سـیـزدهـم
?#عـنـوان:روحیه عجیب
?#راوے:حسین همدانی

بین شهدای عملیات شهیدان #باهنر و #رجایی درتاریخ۱۱ شهریور۱۳۶۱برادری داشتیم به نام #سیدجوادموسوی خیلی باصفا بود.وقتی شهید شد جسدش آن #جلو مانده بود سعی کردم جسدش را به #عقب بیاورم.همراه یکی از دوستان به نام #اصلیان،رفتیم جلو.

دشمن روی منطقه اشراف دید و تیر داشت .گلوله خمپاره کنارمان منفجر شد وبر اثراصابت ترکش آن،یکی از انگشتان اقای اصلیان قطع شد. دیدیم جلوتر نمیشه وفت برگشتیم عقب.

درهمدان قرار شد به #دیدن خانواده های شهدای عملیات۱۱شهریور برویم.

محل سکونت خانواده شهید جواد موسوی شهرستان #مریانج بود. پدر شهید موسوی قصاب محل و در محلشان معروف بود بعضی ها به ما می گفتند خدا نکند کسی با اقای موسوی درگیر شود.چون برای او کشتن آدمیزاد با کشتن گوسفند هیچ فرقی ندارد! حرفهای عجیب و غریب درباره او زیاد شنیدیم می گفتند فقط کافی است بروی جلوی خانه آنها

رفتن همان ونفله شدن همان!

آقای موسوی #کارد قصابیش را می اورد و شکم تورا سفره می کند مریانجی ها هم از قدیم معروفند به قمه زنی خیلی خوف کرده بودم منتها دیدم نمی شودبه خانه سایرشهدا بروم به خانه این شهید نروم.از آن طرف #محمود شهبازی وقتی فهمید می خواهم به خانه شهید موسوی بروم حدود هفت هشت نفر از بچه های سپاه مانند شهیدان عزیزمان #شکری موحد  و #حبیب مظاهری را مامور کرد درسفر به مریانج مرا همراهی کنند، گفتم:ای آقا چه اشکالی دارد پدر شهید است و داغ دیده

داغ جوانی به آن  رعنایی

بگذارید مرا بزند حق دارد.

بارسیدن به مریامج ابتدا به خانه دوشهیددیگر آن عملیات رفتیم و بعداوایل شب وارد خانه شهید موسوی شدیم خدا را گواه می گیرم به محض ورود به #خانه اقای موسوی جلو آمد و #پیشانی یک یک ما را بوسید،باز دل ما

 آرام و قرار نداشت.

بچه ها می گفتندکه باید دیدآخر و عاقبت این دیدار چه می شود بعید نیست این بنده خدا ناگهان خشمگین شود و درآن صورت مگر خدا خدا به فریادمان برسد.

#خاطره ای را که از فرزند شهیدش در شب حمله داشتم تعریف کردم و گفتم:عصرروزی که شامگاش می خواستیم حمله کنیم در پادگان شام را زودتر توزیع کردند.شام چلو مرغ بود من به #سیدجواد و دوستان او گفتم که زودتر شامتان را بخورید .چون می خواهیم برویم عملیات.آن ها داشتند با شور و شوق آماده می شدند و تفنگ هایشان را پاک می کردند.از آنجا رفتم و وقتی دوباره برگشتم دیدم هیچکس به شامش دست نزده است.پرسیدم که چرا شام نمی خورید؟دیر است.می خواهیم برویم .#سیدجواد و آن دو دوستش جواب دادند که قرار است ظهر فردا غذایی محشر به ما بدهند .آن لحظه اصلا متوجه منظورشان نشدم .روز 11شهریور هرسه نفرپیش از اذان ظهر #شهید شدند.

عموی شهید که کنار من نشسته بود #پرسید:برادرهمدانی،نمی شد جنازه برادرزاده ی من را عقب بیاورید.گفتم من و برادراصلیان سعی کردیم این کار را بکنیم ولی خمپاره دشمن آمد و ترکش آن انگشت اصلیان را قطع کرد.ناگهان دیدیم رنگ به صورت پدر شهید نمانده است.فهمیدیم آن خشمی که نگرانش بودیم سراغ ایشان آمده است رو کرد به برادرش و با پرخاش به او گفت هیچ معلوم است چه میگویی؟بعد هم رو به ما ادامه داد،انگشت آن جوان با کدام حجت قطع شد؟چرا رفتید مگر انسان وقتی در راه خدا #قربانی می دهدچیزی از آن برای خودش بر می دارد؟قربانی را باید دربست بدهی به #پیشگاه خداما خیال می‌کردیم ایشان وقتی این موضوع را بشنود تکه‌تکه مان می کند ولی می دیدیم که برادرش را برای این پرسش سرزنش می کند.بعد هم به او گفت:تو‌مسلمانی؟چه‌ می گویی؟به خاطر جنازه بچه ام یک جوان ناقص شده.قربانی  بوده که آن را در راه خدا دادم.اگر الان هم #جسد او را بیاورند من نمی خواهم او را در راه خدا دادم.

همان جا بود که فهمیدم این مردم را باید از نو شناخت.این مردم شهید می دهند و به جای آنکه مایوس و دل مرده شوند خودشان می شوند علمدار استقامت برای دیگران خداوند عجیب با شهادت بچه ها نفوس و قلوب خانواده های آنها را منقلب می کرد.

?? @mahfeleshahidan ??
        شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت