ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل پنجم | ... |
?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه
شـهـیدمـدافـع حـرم
?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?
?#فـصـل_پـنـجـم
?#عـنـوان:فردای ازدواج
?#راوے:پروانه چراغ نوروزی
#آذرماه 1356
آذرماه 1356با #حاج حسین که پسر #عمه من بودند #ازدواج کردم.
روزی که درباره ازدواج #صحبت کردیم ایشان به من گفتند من #راهی را انتخاب کرده ام که شاید باعث #دستگیری ام شود
یا#کشته شوم.راهی که من انتخاب کرده ام خیلی #دشوار است.شما می توانید #همراه من باشید؟من هم #قبول کردم.
#فردای مراسم #ازدواج حاج آقا آمدند و ساکی در دستشان بود که در آن #اعلامیه و نوارهای #آقاخمینی بود پرسیدم این ها چیست؟گفتند نوارهایی است که باید امشب مکتوب کنم و بعد از #نماز صبح به دست بچه ها برسانم.
ما در خانه استیجاری زندگی می کردیم.غیر از ما مستاجر دیگری هم آنجا بود.گفتم همه متوجه می شوند دارید نوار گوش می کنید و می نویسید..گفتند:شب وقتی همه خوابیدند با صدای کم این کار را می کنم.
#شب که شد یک پتو آوردند ک رفتند زیر پتو و تا صبح نوار گوش دادندو نوشتند صبح زود هم رفتند .اکثر شب ها کارشان همین بود.
صبح یکی از همان روزها قرار شد #اعلامیه ها را باهم به روستای #مرادبیک ،یکی از روستاهای اطراف همدان ببریم.در راه ماشین ها را #بازرسی می کردند.
#حاجی سریع اعلامیه ها را به دکتر بابی الحوائجی دادند.ایشان هم اعلامیه ها را داخل #قنداق دخترش گذاشتند و او را به مادرش دادند.ما را از ماشین پیاده و بازرسی کردند ولی آن خانم را چون نوزادی در آغوش داشت پیاده نکردند.آن روز اعلامیه ها سلامت به مقصد رسید
[چهارشنبه 1397-12-01] [ 07:17:00 ب.ظ ] |