بهمن 1397
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      


 جستجو 


 موضوعات 

  • همه
  • آرزوی دختر شهید
  • آرزوی شهید
  • آقای شهردار
  • آمدیم نبودید
  • آن دنیا رابرایت آباد میکنم
  • احترام به زائر امام حسین ع
  • احترام والدین
  • اخلاص
  • اخلاق شهدایی
  • از شهدا چی میدونی؟؟؟؟
  • ازدواج بعداز جبهه
  • اشلونک؟
  • اعتماد به خدا
  • الاغی که اسیر شد
  • امانتی حضرت زهراس
  • ان شاءالله میتوانی
  • بدون موضوع
  • بسته آجیل
  • بلند شو برو سر کارت
  • بوسه به پای مادر
  • بوی بهشت
  • بوی کباب
  • بچه است عملیات را لو میدهد
  • بی خوابی صدام
  • بی سیم چی
  • بیت المال
  • تاحالا سگ دنبالت کرده؟
  • تالار عروسی
  • تشنه لب
  • تعاون جبهه ها
  • تعبیر خواب
  • تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد
  • توسل
  • توفیق خدمت
  • جان دل هادی!
  • جانباز شهید ایوب بلندی
  • جاویدالاثران زهرایی
  • جسمی که آب شد
  • جنگ فرهنگی
  • جگر شیر نداری سفر عشق مرو
  • حاج قاسم وغواص هایش
  • حالا تو شهید شو
  • حق همسایگی شهید
  • حوری بهشتی نمیخوام
  • حُرّ انقلاب
  • خاطرات شهید حسن قاسمی دانا
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش اول
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش دوم
  • خاطرات طنز جبه بخش سوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش اول
  • خاطرات طنز جبهه بخش دوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش چهارم
  • خاطره ای از تفحص شهدا
  • خاطره شهید حامد جوانی
  • خاطره شهید حسین خرازی
  • خاطره شهید سید احمد پلارک
  • خاطره شهید صیاد شیرازی
  • خاطره شهید عزت الله شمگانی
  • خاطره شهید مجید زین الدین
  • خاطره شهید محمد رضا عسگری
  • خاطره شهید محمود کاوه
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید کمیل صفری تبار
  • خاطره ی غم انگیزی از اسرا
  • خاک بر سرت کنند حجتی
  • خاک من
  • خداراچه دیدی؟
  • خدایا پاکش کن خدایا خاکش کن
  • خلاف قانون
  • خواستگاری
  • خودسازی به سبک شهدا
  • خون غیر مسلمان نمیخوام
  • دورفیق دوشهید
  • دیده بان خط
  • ذاکر با اخلاص
  • ذکر یازهرا
  • ذکر یازهرا یازهرا
  • رمز عملیات
  • رمضان در جبهه ها
  • ریزش غرور
  • زمزم
  • زیر قرآن
  • ساعت ۱۶ به وقت حلب
  • سخن نمیگویم
  • سربازی امام زمان
  • سردار خیبر
  • سلام بر ابراهیم
  • سلام برحسین با سر بریده
  • سن عاشقی
  • سهراب از خدا روزی میگیرد
  • شبهای دوعیجی
  • شماکه شهید نمیشی
  • شهدایی که با شکنجه زنده به گور شده بودند
  • شهردارفلان فلان شده
  • شهررابه ما سپردن
  • شهید ابراهیم حسامی
  • شهید امین کریمی
  • شهید بی سر
  • شهید زهرایی
  • شهید ستار محمودی
  • شهید سعید سامانلو
  • شهید سوخته در عشق خدا
  • شهید عباس آسمیه
  • شهید عطری
  • شهید عطری قطعه ۲۶
  • شهید علی پرویز
  • شهید مجید پازوکی
  • شهید مدافع حرم نبی لو
  • شهید مهدی باکری
  • شهیدی که دلتنگ امام رضا ع بود
  • شهیدی که روی هوا راه میرفت
  • شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
  • شیر صحرا لقب که بود؟
  • شیرزنان زینبی
  • شیرینی زندگی
  • طریقه پیدا شدن ۲۵ شهید
  • عاشق حسین
  • عاشقانه شهدا
  • عباس آبیاری آسمانی شد
  • عروسکهام مال تو
  • عشقم کم بود!!!!
  • عطش آری!صلاه ممنوع!
  • عمو حسن
  • فرمان باعصا
  • فرمانده بی ادعا
  • قراره پدر بشی
  • قوطی خالی
  • لب به آب نزد
  • لبخند شهید
  • لبخندهای خاکی
  • ماه رمضان در جبهه ها
  • مثل ارباب بی سر
  • مرگ بر آمریکا
  • مزد نماز جماعت
  • معرفی کتاب
  • معلوم نیست چه قدر توی این دنیا باشم
  • من فدایی رهبرم
  • من قیافه ندارم
  • موش های صحرایی
  • مگر ملائکه نامحرم نیستن؟
  • میروم حلیم بخرم
  • نزدیک معشوق
  • نماز شب علی اصغر
  • نمازشب
  • نهی از غیبت
  • نوکر شما بسیجی ها
  • نگاه حرام
  • هتل همدانی
  • والکثافته من الشیطان
  • ودیعه های امام
  • وقف اهل بیت ع
  • پاره پاره شد
  • پذیرفته شدن قربانی
  • پسرم شفا داد
  • پسرکاکل زری
  • پنکه سقفی
  • کرامت مداح شهید
  • کمک کمک کمک
  • گردان لوطی ها
  • گوشی صداگیر
  • یاری عمه سادات در جبهه
  • یازهرا
  • یامعین الضعفاء
  • یه نماز واقعی

  •  
      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل دوم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_دوم
    ?#عـنـوان: عشق ناب خواهری
    ?#راوے: معصومه همدانی

    مهرماه۱۳۳۱
    حسین کوچولو وقتی تنها در خانه یا من بود بهترین لحظات که عمرم را تجربه می‌کردم یک و نیم ساله که بود بیشتر اوقات مادر وقتی بیرون می رفت او را نزد من می‌گذاشت من هم دستانه کوچکی اش را می‌گرفتم و پله پله او را به حیاط می‌بردم وسر حوض صورتش را می شستم و لُپ هایش را می‌بوسیدم و گاز می گرفتم . وقتی مادر برمی گشت و لپ های سرخ شده #حسین را می دید نگاهی تند به من می کرد.

    علاقه من به #حسین از علاقه یک خواهربه برادر خیلی بیشتر بود ،بعد از رحلت پدر  این عشق و محبت به حسین دو چندان شد. دوری حسین را نمی توانستم تحمل کنم. دوسالی که حسین برای #سربازی به شیراز رفت به من خیلی سخت گذشت.
    حسین علاقه خاصی به #موسیقی داشت. در دو سالی که سرباز بود از صبح تا شب نوار آن موسیقی را در ضبط صوت می گذاشتم و گوش می کردم و می گریستم.
    الان هم باورم نمی شود بعد از شهات #حسین من هنوز زنده ام.

    همیشه و هرلحظه بیادش هستم.

      

         شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات 

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

    [سه شنبه 1397-11-30] [ 09:12:00 ب.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل اول ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_اول
    ?#عـنـوان: متولد آبادان ، بچه همدان
    ?#راوے: حـسیـن همـدانی

    سال1329تا 1336

    من #حسین_همدانی هستم. متولد 24آذرماه 1329در شهرستان آبادان. فرزند #سوم خانواده ای هستم که چهار فرزند داشت. دو خواهر بزرگتراز من و یک برادرکوچک تر. مادرم ،#گوهرتاج_چراغ_نوروزی ،بانویی خانه دار و بسیار #مومنه بود. پدرم مرحوم #علی_آقا_همدانی چند سال آخر عمر کارگر فنی پالایشگاه شرکت ملی نفت ایران بود. انسانی زحمت کش و شریف. مقدر نبود سایه ی پر مهر پدرییش از سه سال بر سرم باشد.
    پدر در سال 1332،بر اثر بیماری ای ناعلاج ،زیر تیغ جراحی فوت شد و بدنش را در گورستان #احمدآباد شهر #آبادان به خاک سپردند
    مادرمان ماند با چهار فرزند #یتیم. سال های اول پس از فوت پدر،خیلی به ما سخت گذشت.

    خانواده ام درآمد مناسبی نداشت. چندسال طول کشید تا سرانجام با پیگیری های فراوان مادر و دایی ،شرکت نفت حاضر شد مستمری ماهیانه ناچیزی برای خانواده ما تعین کند بعد هم به زادبوم خانوادگی نقل مکان کردیم و مقیم #همدان شدیم.
    هرکسی از دوران کودکی و نوجوانی به فراخور محیط اجتماعی و موقعیت خانوادگی خاطرات تلخ و شیرینی دارد. صادقانه عرض کنم به محض اینکه از آب و گل درآمدم و دست چپ و راست خودم را شناختم کار کردم. از همان کلاس اول ابتدایی در بازار همدان کار می کردم و درس هم می خواندم . چون مسئولیت اداره مادر و برادرو خواهرم به دوش من بود.

     

          شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 09:09:00 ب.ظ ]  



      معرفی کتاب ...

    کتاب ?#ساعت16به_وقت_حلب?

     روایت هایی از زندگی ستاد جنگ های نامتقارن محور مقاومت, پرچم دار رشید سپاه #محمدرسول_الله(ص)

     سردار سرلشکر#شهیدحاج_حسین_همدانی است
    نمی دانم تا چه اندازه بشود به #شخصیت خاموش اما مبارز و خستگی ناپذیر مردی پرداخت که در آستانه #شصت_وشش سالگی همچنان #فرمانده میدان نبرد است و مانند جوانی پرشور گویی قوای جوانی اش به او روحیه می دهد.

    چه اکسیری در وجود بزرگ مرد شصت و پنج ساله ما نهفته است که بعد از سالها #مجاهدت در دوران #دفاع_مقدس و پس از آن و پس از پایان ماموریت فرماندهی اش در جبهه های مقاومت همچنان #بی_ادعا و مشتاق به دنبال انجان دادن #ماموریتش است
     تا اینکه پس از سالها #مجاهدت در حومه #حلب محاسن سفیدش را به خون #شهادت خضاب کرد. 
    به درستی #سیدشهیدان_اهل قلم فرمود:« در عالم رازی نهفته است که جز به بهای خون فاش نمی شود.» آرے،شهادت هنرِمردان خداست و از خدا جزچنین #سرنوشتی برای مبارز خستگی ناپذیر،#حسین_همدانی، انتظار نمی رفت.
    سردارهمدانی همدانی بود،ولی کشوری نه، ایرانی نه،که دنیایی از وجود او بهره مند بود.انگار از همرزم شهیدش،#محمودشهبازی، این ودیعه را به ارث برده بود که #گمنام باشد.
    اصلا امیر دیار #دمشق بودن را می توان از هیبتش فهمید. مردهای این روزگار را باید در کوچه پس کوچه های #گمنامی شناخت. این کتاب حاوی 65 روایت به عدد 65 سال زندگی پربرکت #شهیدهمدانی ;
     گوشه ای از حماسه های بی بدیل این #سردار سرافراز است که از زبان #شهید, #همرزمان , #دوستان, و #خانواده_محترم_شهید به نگارش درآمده است.

    امیدوارم #حاج_حسین همیشه بیاد ما باشد.
    #سـیـدحـسـن_شـڪـری
    ?شـادی روح شهدا #صلوات

    موضوعات: معرفی کتاب  لینک ثابت

     [ 09:05:00 ب.ظ ]  



      معرفی کتاب ...


    ? «#ساعت16بـه_وقـت_حَلَبْ» ?

    روایت‌هایی از زندگی استاد جنگ‌های نامتقارن محور مقاومت پرچمدار رشید سپاه محمد رسول‌الله(ص)

    سردارسرلشکر
    ?#شـ‌هـیـدحـاج_حـسیـن_هـمـدانـی?

    به قلم:
    #زهـراهـمدانـی و #سـیـدحـسـن_شـڪری

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

     [ 09:00:00 ب.ظ ]  



      احترام والدین ...


    ? اوایل ازدواجمون بود برای خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه.بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم سید مجتبی به محض این که پدر و مادرش رو دید در نهایت تواضع و فروتنی خم شد.روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید.

    ? این صحنه برای من بسیار دیدنی بود.آقا سید با اون هیکل تنومند و قامت رشید در مقابل والدینش این طور فروتن بود و احترام آن ها را تا حد بالایی نگه می داشت…

    #شهید-سید-مجتبی-هاشمی

    موضوعات: احترام والدین  لینک ثابت

    [یکشنبه 1397-11-28] [ 05:28:00 ب.ظ ]  



      شهید مدافع حرم نبی لو ...

    ✅ خاطره همسر شهید مدافع حرم #شهید_نبی_لو از واسطه‌گری برای ازدواج دختر ۱۴ ساله‌اش… 

    ? موقع ازدواج، آقای نبی‌لو ۲۳ سال داشت، من ۱۹ سال… همیشه می‌گفت، ما دیر ازدواج کردیم. خانم حیف نبود؟ این زندگی، به این خوبی رو، ما چهار سال زودتر می‌تونستیم شروع کنیم. چرا دیر ازدواج کردیم؟! 
    ? همیشه می‌گفتن وقتی انسان می‌تونه زندگی خوبی داشته باشه، چرا دیر؟! 
    ? بعد شاید باورتون نشه، دخترمون که ۱۴ سالش بود، خود آقای نبی‌لو واسطه ازدواج دامادم با دخترم شدن … 
    ? اصغر آقا یه طلبه ساده، از روستا‌های استان همدان بودن و پسر دایی بنده، که در قم در حال تحصیل بودن، یه روز در حرم، همسرم به ایشون گفته بودن، چرا شما ازدواج نمی‌کنی؟!
    ? گفته ‌بود، من شرایط ازدواج ندارم… 
    ? گفته بودن، حالا اگر من یه خانواده‌ای رو پیدا کنم که حاضر باشن با شرایطی که داری به شما دختر بدن، شما چکار می‌کنی؟! 
    ? ایشون گفته بود، اصلا محاله یه همچین چیزی… من یه طلبه ساده‌ام… هیچی ندارم…  پدرم خوب یه کشاورزه…  محاله کسی به من دختر بده…
    ? گفته ‌بودن، نه من یه خانواده‌ای رو می‌شناسم که شما رو می‌شناسن، من شما رو بهشون معرفی کردم…

      

    ? برای من خیلی سخت بود. چون فامیل هم بودیم…  گفتم برای من وجهه خوبی نداره، بری و پیشنهاد بدی… آقای نبی‌لو می‌گفتن، نه روی شناختی که من از این جوون دارم، دوست ندارم همچین پسری رو از دست بدیم. بعد من می‌گفتم، اصلا، مگه دختر ما چقدر سن داره، که ما خودمون بخوایم اقدام کنیم برا ازدواجش؟! خلاصه ایشون تونست منو قانع کنه برای این کار … 
    ? شهید نبی‌لو به دامادم گفته بود، من با خانواده این دختر صحبت می‌کنم. اون‌ها هم با دخترشون مطرح کنن، اگر بتونم موافقت همه شون رو بگیرم، حتما میام بهت می‌گم. 
    ? حالا من مونده بودم، چطوری این موضوع رو با دخترم مطرح کنیم. به همسرم گفتم، حالا چطور می‌خوای به طیبه بگی؟! گفت خانم، اونم راهش رو بلدم. من خودم یه جوری می‌گم.
    ? ایشون نشستن شروع کردن به صحبت کردن با دخترم، که چقدر ازدواج خوبی داره، و چقدر باعث دوری از گناه می‌شه و این‌که اگر پسر مؤمن با تقوایی باشه و … این‌ها رو توضیح داد برای دخترم، خیلی با بچه‌ها راحت بود. 
    ? بعد گفت حالا اگر من به عنوان پدرت، یه پسری رو معرفی کنم که تمامی این خصوصیاتی که گفتم، داشته باشه، تو چکار می‌کنی؟ نظرت چیه؟! دخترم بنده خدا همین جور مونده بود… همسرم به دخترم گفت: نه حالا نمی خوام جواب بدی، خوب فکرات رو بکن، بعد جواب بده…
    ? من به عنوان پدر تو، خوش‌بختی تو رو می‌خوام. اگر یه روزی چنین پیشنهادی بدم، نظرم رو می‌پذیری؟! 
    ? بعد از مدتی مجدد موضوع رو با دخترم مطرح کردیم و دخترم هم موافقت کرد.
    ? وقتی مجدد با پسر داییم مطرح کرده بودن، ایشون گفته بودن، من حتما باید این خانواده رو ببینم، پدرش رو ببینم، مادرش رو ببینم، رو چه حسابی با این شرایط من، حاضرن به من دختر بدن؟! 
    ? گفته بودن باشه من هماهنگ می‌کنم، بیا حرم، بگم پدرش هم بیاد، با هم صحبت کنید. 
    ? می‌گفت رفتیم نشستیم، اصغر آقا هم هی نگاه می‌کرد، با یه حالت نگرانی می‌گفتن نیومدن، نمی‌خواید یه تماس بگیرین، ببینید چرا نیومدن؟! 
    ? گفته بودن: الان من پدر اون دختر، چی می‌خوای بهش بگی؟! 
    ? خندید گفت: نه حالا بیان، من بهشون می‌گم. 
    ? گفته بودن، اومدن دیگه…  من الان پدر اون دختری هستم که گفتم، من طیبه رو برای شما در نظر گرفتم. 
    ? دامادم تعریف می‌کنه که وقتی بابا این حرف رو زد، از یه طرف واقعا تو دلم یه همچین چیزی رو می‌خواستم و دوست داشتم چنین ازدواجی انجام بشه، همیشه می‌گفتم، کاش این دختر سه چهار سال بزرگ‌تر بود، من جرأتش رو داشتم، که مطرح کنم. از اون طرف می‌گفتم، کاش زمین دهن باز می‌کرد من می‌رفتم داخلش، چقدر راحت بابا گفت، من پدر اون دخترم… 
    ? خلاصه با هم صحبت کرده بودن و آقای نبی‌لو گفته بودن از نظر من مسئله‌ای نیست. به لحاظ مالی هم حاضرم از حقوق خودم، یه کمکی به شما بکنم، ولی راستش رو بخواید، نمی‌خوام پسری مثل شما رو از دست بدم. من با خانواده هم صحبت کردم و هماهنگ هستند. 
    ? الحمداللّه دختر من ۱۴ سالگی ازدواج کرده… تا به امروز، حتی یک‌بار هم نگفتم، کاش دو سال دیرتر این ازدواج انجام می‌شد. الحمداللّه هم خودش تونسته عاقلانه با این موضوع برخورد کنه، هم خدا رو شکر، انتخابی که همسرم کرده بود، مناسب و شایسته بود. و تا به امروز هم واقعا خیلی راضی هستیم. 
    ? دخترم الان یه وقتایی که در فراق پدرش گریه می‌کنه، می‌گه، بابا دستت درد نکنه، واقعا عاقبت به خیری منو می‌خواستی…
    #ازدواج_در_وقت_نیاز 

    موضوعات: شهید مدافع حرم نبی لو  لینک ثابت

    [پنجشنبه 1397-11-25] [ 07:27:00 ق.ظ ]  



      عشقم کم بود!!!! ...


    #عشق_قیمت_نداره

    به محمد میگفتن واس چی BMW رو ول کردی اومدی #مدافع_حرم شدی !!

    نونت کم بود؟!
    آبت کم بود⁉️

    محمد میگفت:
    #عـشـــقم کم بود☺️

    #شهید_احمد_محمد_مشلب

    موضوعات: عشقم کم بود!!!!  لینک ثابت

     [ 07:21:00 ق.ظ ]  



      پیام شهید ...

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [چهارشنبه 1397-11-24] [ 04:38:00 ب.ظ ]  




      ازشهدا چی میدونی؟؟؟؟؟ ...

    ?داخل اتوبوس? نشسته بودیم 

    از دوستم پرسیدم : 

    #شهیدهمت رو مےشناسے؟?

    گفت: همون اتوبانه؟ آره ؛ چند بار از اونجا رد شدم.?

    گفتم: ازش چے می دونے؟?

    لبخندی زد وگفت?: اینکه مسیر ما واسه رسیدن به خونه مادر بزرگمه? ،شهیده دیگه، اسماشونو

    روهمه اتوبانا وکوچه ها گذاشتن ،همه می شناسن دیگه!

    سرمو پایین انداختم و ساڪت شدم ….??

    دلم سوخت . زیر لب گفتم:?

    اونکه مردم می شناسن☝️ ، مسیر خونه مادر بزرگه نه #شهیدهمت و #شهیدهمت‌ها..?..

    #شهیدهمت اسم یه راه نیست ☝️، جهت راهه!?
    #همت ؛

    زین الدین ؛

    باقرے ؛

    چمران ؛

    باکرے ؛

    کاظمے و…

    .

    اینها فقط اتوبانے “براے رسیدن” نیستند!?

    .

    بلڪه همراهانے هستند “براے رساندن…"?
    آنچنان راست قامت و استوارے، ڪه بر یاد مقدست هم مےتوان تڪیه ڪرد؛?❤️
           اے شهیـــد.

    موضوعات: از شهدا چی میدونی؟؟؟؟  لینک ثابت

    [دوشنبه 1397-11-22] [ 05:28:00 ب.ظ ]  



      شهید مجید پازوکی ...

    « ما الان تنها با آن هایی ڪار داریم ڪه رهرو عشقند ، نہ رهرو تڪلیف ؛

    ” رهرو عشق ” یڪ گام بالاتر از تڪلیف است .»
    « عجیب این جملہ رو دوست داشت .»

     امام خمینی (ره) در خواب این جملہ رو بهش گفتہ بود .

    اما طوری با این جملہ حال میڪرد ڪه انگار امام اون رو مستقیم توی گوشش زمزمہ ڪرده …

    وقت هایی ڪه از ڪم لطفی ها دلش می گرفت همین جملہ رو تڪرار میکرد . 
    این جملہ روی سنگ مزارش هم نوشتہ شده است …
    #شهید_مجید_پازوکی

    موضوعات: شهید مجید پازوکی  لینک ثابت

    [یکشنبه 1397-11-21] [ 06:56:00 ق.ظ ]  



      اشلونک؟ ...


    ۷ بهمن ۱۳۶۵ - عملیات کربلای ۵ - شلمچہ - سالروز شهادت سردار تنگہ اُحد ، #شهید_مرتضی_جاویدی (معروف بہ اشلو) فرمانده گردان همیشہ پیروز فجر تیپ ۳۳ المهدی استان فارس

     « اشلو » ڪیست ؟

    ? « مرتضی جاویدی بین عراقی‌ها معروف شده بود بہ اشلو ! » « از بس ڪه خودش را بہ سنگرهایشان می‌رسانده و بہ عربی باهاشان صحبت می‌ڪرده و می‌گفتہ : «اشلونڪ ؟» یعنی حالت چطوره ؟! بعد ڪه می‌رفتہ ، می‌فهمیده‌اند از نیروهای ایرانی بوده و خودش را عراقی جا زده ڪه از آنها اطلاعات منطقہ را بگیرد . » « از طرف ستاد فرماندهی جنگ عراق برای سرش جایزه گذاشتہ بودند . » دو سہ بار هم بہ دروغ از رادیوشان اعلام ڪرده بودند مرتضی جاویدی ، مشهور بہ اشلو ، از فرماندهان مهم ارتش دشمن و از مزدوران خمینی بہ درڪ واصل شد ! « برای همین چیزها بود ڪه هر فرمانده لشڪری آرزو داشت فرمانده گردانی چون او داشتہ باشد .»

    موضوعات: اشلونک؟  لینک ثابت

    [پنجشنبه 1397-11-11] [ 08:35:00 ق.ظ ]  



      رمز عملیات ...


    تا رمز عملیات رو گفتم
    دیدم داره آب قمقمه اش رو خالی میکنه روی خاک!
    با تعجب گفتم :
    پانزده کیلومتر راهه…! چرا آب رو میریزی…؟!
    گفت:مگه نگفتی رمز عملیات یا ابوالفضل العباس علیه السلام…
    من شرم میکنم با اسم آقا برم عملیات و با خودم آب ببرم…!!!

    موضوعات: رمز عملیات  لینک ثابت

     [ 08:33:00 ق.ظ ]  



      عباس آبیاری آسمانی شد ...


    #شهید_عباس_آبیاری ❤️

    ?صدای هلهله داعشی ها می آید. تیر و ترکش? از آسمان می بارد. #محاصره تنگ تر شده است.

    ⇜عباس #آسمیه آنطرف روی تپه ای افتاده
    ⇜ #محمد_آژند نفس های آخر را می زند
    ⇜محمد اینانلو
    ⇜رضا عباسی
    ⇜و مجید قربانخانی
    #خونی روی زمین افتاده اند
    تیری در خشاب ها نیست
    سه چهار نفری? توی سنگرهایمان کز کرده ایم #مرد می خواهد در آن معرکه سر بلند کند

    ?عباس روی زانو می نشیند
    بلند فریاد می زند: #یازینب (سلام الله علیها) شلیک می کند
    پنج، شش داعشی را می زند
    #نشانش می کنند
    تک تیراندازشان #پهلوی عباس را می زند….

    ?آه عباس بلند می شود: #یازهرا (سلام الله علیها) عباس به زحمت چند تیر دیگر هم می زند؛ #پایش را هم می زنند. محمد فریاد می زند: عباس #عباس سنگر بگیر برو توی سنگر

    ⭕️نمی شود عباس را عقب آورد
    #نشد ما آمدیم
    #عباس_آبیاری، آسمانی شد

    موضوعات: عباس آبیاری آسمانی شد  لینک ثابت

     [ 07:25:00 ق.ظ ]  



      امانتی حضرت زهراس ...


    باردار بود همسرش به او گفت بیا کربلا نریم، ممکنه بچه از دست بره? رفتند کربلا? ، حالش بد شد و دکتر گفت بچه مرده? مادر با آرامش تمام گفت درست میشه? چاره اش رفتن کنار ضریح امام حسین علیه السلام است? خودشون هوای ما را دارند کنار ضریح امام حسین علیه السلام قدری گریه کرد?،خواب دید که خانمی یک بچه در بغلش گذاشت از خواب بلند شد? ، رفتند دکتر ، به او گفتند این بچه همان بچه ای که مرده بود نیست? ؛ معجزه شده? وقتی مادر #شهیدهمت می خواست پیکر مطهر فرزندش را که سرش از بدن جدا شده بود? ، داخل قبر بگذارد، رو به حضرت زهرا علیها السلام گفت خانم امانتی تون رو بهتون بر گردوندم??

    #ســرداربےســـر
    #شهیدمحمدابراهیم‌همت
    #امانتےحضرت‌زهراس

    موضوعات: امانتی حضرت زهراس  لینک ثابت

     [ 07:23:00 ق.ظ ]  



      سربازی امام زمان ...


    ?روح‌الله اومد پیشم برای مشورت. گفت به نظرت برم #دانشگاه یا اقدام کنم برای #سپاه؟

    ?گفتم به نظرم تو دانشگاه آینده بهتری داشته باشی. کمی فکر کرد و گفت:

    -پس #سربازی امام زمان(عج) چی؟

    ?برای آینده‌اش #هدف داشت. هدفی بزرگ که به آن رسید.

    ✍یکی از دوستان شهید

    #شهید_روح_الله_قربانی?
    #شهید_مدافع_حرم

    موضوعات: سربازی امام زمان  لینک ثابت

     [ 07:21:00 ق.ظ ]  



      یازهرا ...


    #یا_زهرا_س
    راز #جبهه‌ها بود…
    و دست‌گیریِ #حضرت_مادر،
    که زهرایی‌ها را #مادرانه می‌خرید؛
    با نشانی بر #پهلو، #سینه،
    و گاه #بی‌نشان ماندن..
    بر #خاک صحرا

    موضوعات: یازهرا  لینک ثابت

     [ 07:19:00 ق.ظ ]  



      ذکر یازهرا ...

     #سردار_زهرایی 
    چشمانش بہ شدت مجروح شده بود .

    پزشڪ ها از نتیجہ عمل جراحی قطع امید ڪرده بودند .

    گفتہ بود : « ڪاری بہ نتیجہ عمل نداشتہ باشید ؛

    فقط با ذڪر یا زهرا (س) شروع ڪنید …»

    بعد از عمل جراحی ، همه پزشڪ ها از نتیجہ تعجب ڪرده بودند . 

    چشم های محمد مداوا شده بود ، 

    و عمل جراحی با رمز یا زهرا (س) موفق بود …
    ? سردار #شهيد_محمد_اسلامی_نسب ؛ فرمانده گردان امام رضا (ع) لشڪر ۱۹ فجر …

    موضوعات: ذکر یازهرا  لینک ثابت

    [چهارشنبه 1397-11-10] [ 09:40:00 ب.ظ ]  



      شهید سعید سامانلو ...

    ? #اخلاق_شهدایی ?
    مادر خانم همسر شهید مدافع حرم ” سعید سامانلو ” می‌گوید : سال ۸۲ یا ۸۳ بود ڪه من و دخترم با شهید سعید سامانلو بہ حج مشرف شدیم ؛ 

    ابتدا رفتیم مدینہ ، « سراسر آن شهر را دامادم بدون ڪفش راه می‌رفت .»

    گفتم : « سعید جان چرا ڪفش نمی‌پوشی .»

    گفت : « مادر ، چادر خانم حضرت زهرا (س) بہ این زمین‌ها ڪشیده شده است …»
     #یادشهدا_باصلوات ?

    موضوعات: شهید سعید سامانلو  لینک ثابت

     [ 09:35:00 ب.ظ ]  



      بلند شو برو سر کارت ...

    ♥️ #حضرت_زهرا_س
    عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد . ترڪش خورده بود بہ سرش ، 

    با اصرار بردیمش اورژانس .

    می‌گفت : « ڪسی نفهمہ زخمی‌ شدم . همینجا مداوام ڪنید ».

    دڪتر اومد گفت : «زخمش عمیقہ ، باید بخیہ بشہ ».

    بستریش ڪردند . از بس خونریزی داشت بی هوش شد .

    یہ مدت گذشت . یڪدفعہ از جا پرید .

    گفت : « پاشو بریم خط ».

    قسمش دادم . گفتم : « آخہ تو ڪه بی هوش بودی ، چی شد یهو از جا پریدی »؟

    گفت : « بهت میگم بہ شرطی ڪه تا وقتی زنده ام بہ ڪسی چیزی نگی .

    « وقتی توی اتاق خوابیده بودم ، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل .»

    « فرمودند : «چیہ ؟ چرا خوابیدی ؟»

    عرض ڪردم : « سرم مجروح شده ، نمی‌تونم ادامہ بدم ». 

    حضرت دستی بہ سرم ڪشیدند و فرمودند : « بلند شو ، بلند شو ، چیزی نیست . بلند شو برو بہ ڪارهات برس . »
     بہ خاطر همین است ڪه هر جا ڪه می‌روید حاج احمد ڪاظمی‌حسینیہ فاطمه ‌الزهرا (س)  ساختہ است …
    ? « سردار عشق و شهید عرفہ » 

    ? #شهید_حاج_احمد_کاظمی

    موضوعات: بلند شو برو سر کارت  لینک ثابت

     [ 02:25:00 ب.ظ ]