خرداد 1402
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    


 جستجو 


 موضوعات 

  • همه
  • آرزوی دختر شهید
  • آرزوی شهید
  • آقای شهردار
  • آمدیم نبودید
  • آن دنیا رابرایت آباد میکنم
  • احترام به زائر امام حسین ع
  • احترام والدین
  • اخلاص
  • اخلاق شهدایی
  • از شهدا چی میدونی؟؟؟؟
  • ازدواج بعداز جبهه
  • اشلونک؟
  • اعتماد به خدا
  • الاغی که اسیر شد
  • امانتی حضرت زهراس
  • ان شاءالله میتوانی
  • بدون موضوع
  • بسته آجیل
  • بلند شو برو سر کارت
  • بوسه به پای مادر
  • بوی بهشت
  • بوی کباب
  • بچه است عملیات را لو میدهد
  • بی خوابی صدام
  • بی سیم چی
  • بیت المال
  • تاحالا سگ دنبالت کرده؟
  • تالار عروسی
  • تشنه لب
  • تعاون جبهه ها
  • تعبیر خواب
  • تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد
  • توسل
  • توفیق خدمت
  • جان دل هادی!
  • جانباز شهید ایوب بلندی
  • جاویدالاثران زهرایی
  • جسمی که آب شد
  • جنگ فرهنگی
  • جگر شیر نداری سفر عشق مرو
  • حاج قاسم وغواص هایش
  • حالا تو شهید شو
  • حق همسایگی شهید
  • حوری بهشتی نمیخوام
  • حُرّ انقلاب
  • خاطرات شهید حسن قاسمی دانا
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش اول
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش دوم
  • خاطرات طنز جبه بخش سوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش اول
  • خاطرات طنز جبهه بخش دوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش چهارم
  • خاطره ای از تفحص شهدا
  • خاطره شهید حامد جوانی
  • خاطره شهید حسین خرازی
  • خاطره شهید سید احمد پلارک
  • خاطره شهید صیاد شیرازی
  • خاطره شهید عزت الله شمگانی
  • خاطره شهید مجید زین الدین
  • خاطره شهید محمد رضا عسگری
  • خاطره شهید محمود کاوه
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید کمیل صفری تبار
  • خاطره ی غم انگیزی از اسرا
  • خاک بر سرت کنند حجتی
  • خاک من
  • خداراچه دیدی؟
  • خدایا پاکش کن خدایا خاکش کن
  • خلاف قانون
  • خواستگاری
  • خودسازی به سبک شهدا
  • خون غیر مسلمان نمیخوام
  • دورفیق دوشهید
  • دیده بان خط
  • ذاکر با اخلاص
  • ذکر یازهرا
  • ذکر یازهرا یازهرا
  • رمز عملیات
  • رمضان در جبهه ها
  • ریزش غرور
  • زمزم
  • زیر قرآن
  • ساعت ۱۶ به وقت حلب
  • سخن نمیگویم
  • سربازی امام زمان
  • سردار خیبر
  • سلام بر ابراهیم
  • سلام برحسین با سر بریده
  • سن عاشقی
  • سهراب از خدا روزی میگیرد
  • شبهای دوعیجی
  • شماکه شهید نمیشی
  • شهدایی که با شکنجه زنده به گور شده بودند
  • شهردارفلان فلان شده
  • شهررابه ما سپردن
  • شهید ابراهیم حسامی
  • شهید امین کریمی
  • شهید بی سر
  • شهید زهرایی
  • شهید ستار محمودی
  • شهید سعید سامانلو
  • شهید سوخته در عشق خدا
  • شهید عباس آسمیه
  • شهید عطری
  • شهید عطری قطعه ۲۶
  • شهید علی پرویز
  • شهید مجید پازوکی
  • شهید مدافع حرم نبی لو
  • شهید مهدی باکری
  • شهیدی که دلتنگ امام رضا ع بود
  • شهیدی که روی هوا راه میرفت
  • شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
  • شیر صحرا لقب که بود؟
  • شیرزنان زینبی
  • شیرینی زندگی
  • طریقه پیدا شدن ۲۵ شهید
  • عاشق حسین
  • عاشقانه شهدا
  • عباس آبیاری آسمانی شد
  • عروسکهام مال تو
  • عشقم کم بود!!!!
  • عطش آری!صلاه ممنوع!
  • عمو حسن
  • فرمان باعصا
  • فرمانده بی ادعا
  • قراره پدر بشی
  • قوطی خالی
  • لب به آب نزد
  • لبخند شهید
  • لبخندهای خاکی
  • ماه رمضان در جبهه ها
  • مثل ارباب بی سر
  • مرگ بر آمریکا
  • مزد نماز جماعت
  • معرفی کتاب
  • معلوم نیست چه قدر توی این دنیا باشم
  • من فدایی رهبرم
  • من قیافه ندارم
  • موش های صحرایی
  • مگر ملائکه نامحرم نیستن؟
  • میروم حلیم بخرم
  • نزدیک معشوق
  • نماز شب علی اصغر
  • نمازشب
  • نهی از غیبت
  • نوکر شما بسیجی ها
  • نگاه حرام
  • هتل همدانی
  • والکثافته من الشیطان
  • ودیعه های امام
  • وقف اهل بیت ع
  • پاره پاره شد
  • پذیرفته شدن قربانی
  • پسرم شفا داد
  • پسرکاکل زری
  • پنکه سقفی
  • کرامت مداح شهید
  • کمک کمک کمک
  • گردان لوطی ها
  • گوشی صداگیر
  • یاری عمه سادات در جبهه
  • یازهرا
  • یامعین الضعفاء
  • یه نماز واقعی

  •  
      معجزه شهدا ...

    ‍ قورباغه هایی که مامور خدا بودند!

    🌹هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند. در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه ی کوچک هم عملیات لو رفته و نیرو ها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند. چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردارقربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد: اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد. ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم. در پی این ابلاغ چنان صحنه های تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است.🌹

    🌹عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند. در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. این بار دستور رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد.🌹

    🌹می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است. اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است.🌹

    🌹اما با این همه نفس در سینه های ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خوددوستان عزیزی که دچار سرفه ی شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند!🌹

    🌹می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم.🌹

    🌹به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ی ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغه هایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه ی نیرو ها ی ما به گوش کسی برسد.

    🌹شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغه هایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیم ها و اسماعیل هایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را در یافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت قرار داد.🌹

    راوی: شهید سرهنگ رمضان قاسمی

     رفاقت با شهدا تا قیامت 

    🕊 یاد #شهدا با ذکر صلوات 

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [سه شنبه 1402-03-30] [ 07:41:00 ب.ظ ]  



      شهید منوّر ...

    🌹شهیدی که به دلیل نورانیت چهره، منور نام گرفته بود

    شهید عباسعلی کریم آبادی اینقدر نورانی بود که وقتی وارد اتاق می شد من چراغ را خاموش می کردم دوستان همرزم اعتراض می کردند که چراغ را روشن کن !!! من می گفتم تا وقتی منور هست چراغ لازم نیست .

    🌹خداوند بدلیل معصومیت ایشان نوری در چهره او قرار داده بود که بهش می گفتیم ” منور “

    وقتی ایشان به درجه رفیع شهادت نایل آمد دوستان برای اعلام خبر شهادت به خانواده ایشان مراجعه کردند پدرشان گفته بود:

    قبل از اینکه چگونگی شهادت او را بیان کنید چند سوال می پرسم 

    ۱. عباس آیا سر به تن دارد ؟ گفتیم نه

    ۲. آیا دو دست دارد ؟ گفتیم نه

    پدرشان با یک اطمینان خاطر گفت : خیالم راحت شد

    پرسیدیم چطور؟؟!!

    🌹گفت : دلیل انتخاب نام عباسعلی این بود قبل از اینکه او بدنیا بیاید خواب آقا ابوالفضل العباس (ع) را دیدم و به همین دلیل نام او را عباسعلی گذاشتم و من اطمینان داشتم که او نیز همانند آقا ابوالفضل العباس (ع) به شهادت می رسد .

    ✍راوی جانبازتخریبچی اویس زکی خانی

    “شهید عباسعلی کریم آبادی”

    #شهدا رو یاد کنیم با ذکر صلوات






    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [پنجشنبه 1402-03-25] [ 08:28:00 ب.ظ ]  



      بچه‌های آسمانی  ...

    بسم رب شهدای و الصدیقین 

    شهیدان ثابت و ثاقب شهابی در بهشت زهرای تهران ارام گرفتند .

    برادران دو قلویی که از بچگی در بهزیستی بزرگ شدند و همیشه در حسرت دیدن روی پدر و مادر خود ماندند .

    وقتی در جبهه حضور داشتن و برای رزمندگان نامه از طرف خانواده هایشان میاوردنند میدیدند که این دو برادر غیبشان زده و به تنهای خود پناه برده اند .تنها یادگاری که از پدر و مادرشان داشتند یک زنبیل قرمز بود که مواقع تنهایی ان را در بغل میگرفتند .

    خدا این دو برادر با این زندگی سخت برای خودش کنار گذاشته بود .

    روحشان شاد 

    یاد کنیم این دو شهید را با ذکر دو صلوات و دو فاتحه 🌹🌹

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [یکشنبه 1402-03-21] [ 02:34:00 ب.ظ ]  



      دلتنگ شهادت  ...

    چه فرقی می‌کند نشستن روی نیمکت مدرسه در کنار همکلاسی‌ها یا نشستن روی صندلی اتوبوس در کنار همسنگران؟! مهم این است که من‌المهد الی‌اللحد -از گهواره تا گور- انسان در جاده‌ی مبارزه حرکت کند و این نشستن‌ها اگر در این صراط و مسیر باشد عین تحرک و پویایی و شدن است.

    خدایا به حرمت آن کودکی‌های معصومانه و آن لبخندهای ساده که معمای شهادت را به آسانی در خود حل می‌کرد، ما را در مدرسه‌ی جهاد فارغ التحصیل شهادت کن.

    دلتنگ_یاران_سفر_کرده_خویشم

    🔰 حاج حسین یکتا

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [شنبه 1402-03-20] [ 03:28:00 ب.ظ ]  



      ابراهیم هادی ...

    ✍اگر ابراهیم با شخصی دوست میشد

     که آن شخص اشتباهاتی داشت، دیگران به او اعتراض میکردند. اما ابراهیم نقاط مثبت رفتاری شخص مقابل را مطرح میکرد و نقاط ضعف را مطرح نمیکرد. او بدون اینکه حرفی بزند و امر و نهی کند، با عمل، کاری میکرد که 

    طرف مقابل، اشتباهاتش را ترک کند.
     ابراهیم به این دستور اهلبیت

     دقیقا عمل میکرد که میفرمایند:

     «مردم را به وسیله ای غیر از زبان،

     به سوی خدا دعوت کنید.»

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [چهارشنبه 1402-03-17] [ 04:47:00 ب.ظ ]  



      زنده سرش را بریدن ...

    شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند

    عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟

    عباسعلی گفت: امام گفته.

    مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه.

    خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته.

    اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.

    گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.

    یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود…

    پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن..

    حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره…

    تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند

    گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد.

    گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده!

    پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید…

    عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه…

    اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…😭😭

    جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.

    گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین!

    گفتن مادر بیخیال. نمیشه…

    مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم.

    گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین.

    یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟

    گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند.

    مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید.

    و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد…

    (یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این روایت زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات)

    شادی روح پاک  شهدا صلوات:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹

    🌟😔فقط بدونیم کیا رفتن وجان دادن غریبانه تا با آرامش ما نفس بکشیم وامنیت داشته باشیم🌟😔

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

     [ 04:45:00 ب.ظ ]  



      سفارشتون را به امام رضا کردم ...

    #شهید‌_عبدالحسین‌_برونسی

    🕌 شبی ڪه فردایش قرار بود برود جبهه

    بُردمان حرم خدمت #امام_رضا علیه‌السلام خودش یڪی یڪی بچه ها را برد دور ضریح طواف داد از حرم ڪه آمدیم بیرون گفت: 
    💚 امشب سفارشتون رو به امام رضا(علیه‌السلام) ڪردم اگه یک وقتی ڪاری داشتید برید 

    و ڪارتون رو به امام رضا(علیه‌السلام) بگید

    من شما رو سپردم دستِ امام رضا(علیه‌السلام)
    🏷_به نقل از همسر شهید
    #اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [سه شنبه 1402-03-16] [ 06:21:00 ب.ظ ]  



      برای چه رفتند؟؟؟؟ ...

    این‌پاها‌برای‌چه‌رفتند؟!
    ↵برای‌حجاب

    ↵برای‌امنیت 

    ↵برای‌وطن 

    ↵برای‌ناموس 

    ↵برای‌آسایش‌بچه‌هایمان 

    یا 

    ↵برای‌ماندگار‌شدن‌غیرت 
    به‌نظر‌شما‌اگه‌این‌پاها‌برای‌دفاع‌نمیرفتند 

    چه‌بلایی‌به‌سرمان‌می آمد؟
    #یادشهداباصلوات 

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

     [ 06:14:00 ب.ظ ]  



      متولد غدیر.داماد غدیر. شهید غدیر  ...

    🌺 متولد غدیر ؛ دامادِ غدیر ؛ شهیدِ غدیر
    #متن_خاطره

    ظهر عید غدیر عروسی‌مون بود. گفتم: ناهار بخور گفت: روزه‌ام… گفتم: روز عروسی‌مون روزه‌ گرفتی؟ گفت: نذر داشتم اگه روز عید غدیر عروسی‌ام بود، روزه بگیرم … بعد هم گفت: خانوم! تو الان دعایت مستجابه ، من دعا می‌کنم ، تو آمین بگو … دستام رو آوردم بالا و علی‌آقا اینجوری دعا کرد: خدایا! همونطور که روز عید غدیر متولد شدم، و عیدغدیر هم عروسی کردم ، شهادتم رو هم در روز عید غدیر قراربده… من هم آمین گفتم … بالاخره دعای علی آقا مستجاب شد و در عید غدیر سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید…

    .

    🌹خاطره‌ای از زندگی شهید حاج علی کسایی

    📚راوی: مجیدایزدی(نویسنده دفاع‌مقدس) به نقل از همسرشهید

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

     [ 06:26:00 ق.ظ ]  



      سهراب از خدا روزی میگیرد ...

    ۲ سال از شهادت سهراب می‌گذشت که به خوابم آمد و گفت: مامان!

     امروز یه مهمون عزیز داریم…

     پنجشنبه بود و مثل همیشه رفتم سر مزارش، اما آنقدر دلم شور افتاده‌بود که قرارِ ماندن نداشتم.

     رو به عکسش گفتم: داری بیرونم می‌کنی؟… 

    آن روز حضرت آقا به منزل‌مان تشریف آوردند و تا نگاهشان به عکس سهراب افتاد، چشم‌هایشان خیس شد.

     گفتم: آقا صد تا از این پسر‌ها را فدای دین و آب و خاکمان می‌کنم، اما داغ اولاد، خیلی سخت است.

     من همه جوانی و زندگی‌ام را پای سهراب دادم. 

    پیر شدم وقتی رفت…

     آقا پرسیدند: چند فرزند دارید؟ 

    گفتم: ۹ فرزند. 

    گفتند: نه.

     سهراب را فراموش نکنید. 

    بگویید ۱۰ فرزند.

     سهراب از خدا روزی می‌گیرد و زنده است…»
    🌹شهید سهراب علیخانی

    موضوعات: سهراب از خدا روزی میگیرد  لینک ثابت

    [شنبه 1402-03-13] [ 07:48:00 ق.ظ ]  



      تو نگران علی نباش ...

    #مادرانه_شهدا

    روز عاشورا💔 بچه در بغل، همراه زنان دیگر در یکی از خیابان‌های نزدیک حرم علی‌بن موسی الرضا (ع)💚 به تماشای دسته‌های سینه‌زنی ایستاده بود.
    ناگهان صدای گریه کودک برخاست اما دنباله صدا درنیامد، لحظاتی گذشت.
    دهان بچه همچنان باز بود، نفسش بند آمده بود و رنگش هر لحظه کبود و کبودتر می‌شد.
    جیغ زن‌ها بلند شد. زنی بچه را از دست مادر قاپید و صورت کوچک او را زیر سیلی گرفت، باز خبری نشد.
    مادر شنید: طفلکی تمام کرد، خفه شد! رو به حرم گرداند و گفت: حاشا به غیرتت!
    بعد چشم‌هایش سیاهی رفت و به زمین افتاد.
    در عالم دیگر دید که در مجلس عزاداری است. کسی روی منبر نشسته و روضه می‌خواند.
    در بالای مجلس سیدی نورانی💛 است که با دست به او اشاره می‌کند: پیش آی! عزاداران راه باز کردند تا رسید به نزدیکی‌های آن سید نورانی، که حالا می‌دانست امام رضا (ع) 💚است. امام دعایی خواند و بعد گفت: «تو نگران علی نباش!»
    به صدای گریه فرزندش چشم گشود.
    صدای صلوات زن‌ها بلند شد. بچه را که به بغل گرفت و بر سینه‌اش فشرد، اشک امانش نداد. به طرف گنبد طلایی برگشت و گفت: «آقاجان من را ببخش، بی‌ادبی کردم.»
    تا دو روز تب داشت. اما مادر هیچ نگران نبود و می‌دانست نگهدار علی کسی دیگر است.


    امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی



    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

     [ 07:39:00 ق.ظ ]  



      انت مجنون ...

    حسین ۲۷ سال داشت و جمعاً ۲۵ بار کربلا رفت .

    اولین سفرش را در ۲۰ سالگی رفت .

    در مناسبت‌های مختلف به‌صورت مستقل جدای از سازمان حج و زیارت به کربلا میرفت .

    اغلب با ماشین دوست‌هایش میرفت .

    وقتی هم خانمش را عقد کرد، او را به کربلا برد .

    عاشق کربلا بود .

    حتی اگر چند روز مرخصی داشت، آن چند روز را به کربلا میرفت .

    یک بار، یک کربلای سه روزه رفت . میخواست شب جمعه را کربلا باشد .

    وقتی عراقی‌ها گذرنامه‌اش را دیده بودند،به او گفته بودند:

    أنتَ مجنون
    #شهید_حسین_هریری

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [چهارشنبه 1402-03-10] [ 05:20:00 ق.ظ ]  



      مرا بکشید اما چادر را بر ندارید ...

    🌸تاریخ تولد : ٢۴ /۴/ ۱٣٣٧

    🌸تاریخ شهادت : ٣ /۳/ ۱٣۵۶

    🕊⚘محل شهادت : تهران

    🕊⚘مزار شهید : بهشت زهرا
    🍃🌸🍃


    🍃🌸شهیده طیبه در سال ۱٣۵۰ با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج کرد و طی یک مراسم مولودی خانی به خانه بخت رفت. 🌸🍃

    🍃🌸طیبه بعد از ازدواج با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیرقرآن پرداخت.


    🍃🌸بعد از مدتی توسط همسرش به عضویت گروه مهدیون در آمد. سال ۵۴ که ساواک در صدد تعقیب ابراهیم برآمد، زندگی مخفی آنان شروع شد. 🌸🍃

    🌸🍃سال ۵۶بعد از دستگیری همسرش، همراه پسر خردسالش، برادر و دختر خاله اش که از همرزمانش بودندتوسط ساواک محاصره شدند.🍃🌸

    🌸🍃دراین  درگیری مسلحانه با ساواک، خودش دستگیر شده و همراهانش به شهادت رسیدند.🍃

    🍃🌸 وسیله شکنجه آنان فرزند خردسالشان بود. طیبه و ابراهیم یک ماه زیر شکنجه بیشتر دوام نیاوردند و این در حالی بود که بانوی شهید تا آخرین لحظات در زیر شکنجه مراقب حجابش بودو به ماموران ساواک می گفت :مرا بکشید ولی چادرم را برندارید
    🍃🌸🍃


    🍃🌸گر چه طیبه نماند تا هنگام ورود امام را ببینید  اما با خون خودش راه آمدنش را هموار کرد🌸🍃

    شهدا را‌یاد کنیم با ذکر صلوات

    #شهیده_طیبه_واعظی



    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [دوشنبه 1402-03-01] [ 06:32:00 ق.ظ ]  



      برگرفته از کتاب...مهمان شام ...

    #شهید_سید_میلاد_مصطفوی🌷
    💢سید خادم راهیان نور در اردوگاه

     شهید درویشی شوش بود.

     یک بار قرار بود برای صبحانه چند 

    صدتا نون تهیه کنه، اما کل شب

     مشغول کار بود. نماز صبح رو

     که خوند از شدت خستگی همون

     جا خوابش برد.
    ⌚تا به خودمون بیاییم ساعت از ۷

    گذشته بود دیگه فرصتی برای تهیه

     چندصد تا نون وجود نداشت.

     حالا حساب کنید الآن زائرها بیدار

     می شوند و صبحانه می خواهند

     و ما نان نداریم!
    🔸سید حال عجیبی پیدا کرد.

     روی یکی از ساختمان های اردوگاه

     عکس بزرگی از شهید درویشی بود 

    رفت جلوی عکس شهید ایستاد،

     زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد.

     بعد با صدای بلند گفت:

     آبرومون رو پیش مهمونات نبر ،

    ما رو شرمنده زائرین شهدا نکن.
    این حرف رو زد و اومد طرف

     آشپزخانه…یه دفعه صدای بوق 

    اتوبوسی توجه‌مون رو به سمت درب 

    ورودی اردوگاه جلب کرد با عجله به سمت

     اتوبوس دویدیم.
    🗣مسئول کاروان سید رو صدا زد.

    بعد درب صندوق اتوبوس رو بالا زد

     و گفت:ما دیگه داریم میریم شهرستان

    این نون ها اضافی است،می تونید

     استفاده کنید؟ چندین بسته بزرگ پر

     از نان در مقابل ما بود. درست به اندازه احتیاج ما

    مات و مبهوت فقط اشک می‌ریختیم.

    خدایا چقدر زود صدای خادمین شهدا 

    رو شنیدی؟
    📚برگرفته از کتاب مهمان شام. اثر گروه شهید هادی 
    #شهیدان_زنده_اند 

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

     [ 06:26:00 ق.ظ ]  



      درنگ جایز نیست ...

    ✨پدر شهید درباره شهید محمدرضا فخیمی می گوید :✨

    🍃🌸پیش از به دنیا آمدن محمدرضا دو دختر داشتیم که هر دو فوت شده بودند، شماتت های گاه و بیگاه اطرافیان به گوشمان می رسید. عده ای می گفتند پدر بچه ها در جنگ شیمیایی شده است …🌸🍃
    🍃🌸وقتی خبردار شدم که قرار است محمدرضا به دنیا بیاید، همسرم را به مشهد بردم؛ رو به حرم امام (ع) کرده و گفتم که من حسرت فرزند بر دل ندارم و به رضای خداوند راضی هستم، اما از شما می خواهم شفاعتمان کنید تا دچار شماتت دیگران نشویم. امام دعای ما را اجابت کرد و پسری به دنیا آمد که او را به عشق “امام رضا” محمدرضا نامیدیم.🌸🍃

    🍃🌸محمدرضا پنجم دی ماه 1370 در هریس به دنیا آمد 🌸🍃
    🌸🍃از کوچکی قران خواند و معانی آیات الهی را به زبان های المانی ،ترکی و فارسی حفظ بود.🍃🌸
    🍃🌸در کنکور از رشته ی پزشکی قبول شد، اما دلش در جای دیگری بود و نمی خواست پزشکی بخواند. من از او خواستم در این مورد بیشتر فکر کند چون بالاخره پزشکی رشته ای است که به این راحتی نمی توان از آن قبول شد اما او گفت پدرجان اگر اجازه بدهید قصد تغییر رشته دارم و می خواهم وارد سپاه شوم.🌸🍃
    🍃🌸پس از گزینش به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت تا دوره ی افسری را بگذراند؛ پس از پایان دوره افسری یک سال نیز در دوره زرهی شرکت کرد و به یک نیروی تخصصی تبدیل شد.🍃🌸
    🍃🌸شهید محمدرضا به خاطر کارش مدام به مناطقی مانند پیرانشهر و حتی عراق رفت و آمد می کرد و من هم هر بار در ترمینال بدرقه یا استقبالش می کردم‌🍃🌸 
    🌸🍃قبل سفر آخر گفت اگر اجازه بدهید قصد سفر به سوریه را دارم. گفتم چند روزی رفتنت را به تاخیر بینداز تا قدری با هم صحبت کنیم. اما محمدرضا قبول نکرد و گفت برای رفتن عجله دارد. البته من مانع رفتنش به سوریه نبودم🌸🍃
    🍃🌸می گفت بار دیگر یزیدیان می خواهند حرم اهل بیت(ع) را غارت کنند، آنها شیعیان را قتل عام می کنند؛ در چنان وضعیتی قرار نداریم که بخواهم درنگ کنم یا چند روزی را بیشتر کنار شما باشم. من بیشتر از این اصرار نکردم او را به محلی در تهران که قرار بود از آنجا به سوریه اعزام شوند رساندم. 🍃🌸
    🍃🌸 شهید محمدرضا در روز بیست و نهم آذر ماه سال 1394 در شهر حلب سوریه توسط گروهک تکفیری تروریستی النصره به شهادت رسید.🌸🍃
    🍃🌸پیکر این شهید 24 ساله استان آذربایجان را در وادی رحمت به خاک سپردند.🍃🌸
    🌷شادی روح شهدا صلوات 🌷

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

     [ 06:17:00 ق.ظ ]