?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

             شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
     ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

?#فـصـل_نــهــم
?#عـنـوان:محبت عجیب مادر 
?#راوے:حسین همدانی

اردیبهشت ماه 1361

بعد از عملیات #فتح المبین بلافاصله طرح عملیاتی الی بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر در دستور کار سپاه قرار گرفت.مادرمحمود شهبازی هم در اصفهان مریض بودند و بستری.قرار شد #محمودچند روز به اصفهان برود و من فقط یک شب بروم همدان و زود برگردم جنوب.بعد از مدتها می خواستم برگردم به خانه و یک شب هم بیشتر نمانم.

داستانی شد این مرخصی یک شبه من. به خانه که رسیدم درباره سفر روز بعد حرفی نزدم.شب خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم برای نماز بعد هم جای شما خالی سفره پهن کردند و صبحانه ای لذیذ آماده کردند و خوردیم.

خانم های همدانی در تهیه صبحانه خیلی باسلیقه اند.یکی از غذاهای مقوی و خوشمزه که معمولا برای صبحانه درست می کنند تخم مرغ نیمرو با عسل است.تخم مرغ محلی را در روغن محلی نیمرو می کنند  و در بشقاب می کشند و عسل طبیعی می ریزند روی آن.طوری که نیمرو در عیل غرق بشود.بعد این خوراک لذیذ را می آوردند سرسفره و آن همراه نان سنگک تازه سرو می کنند.

صبحانه را که خوردم رفتم گوشه اتاق ،سروقت ساک کهنه ی برزنتی ام و آنچه انتظارش را داشتم اتفاق افتاد.یکباره جو منزل ما از این رو به آن رو شد البته اول#مادرم شروع کرد .همسرم هم خیلی تعجب کرد و #گفت:ساک می بندی؟کجا انشالله؟و دیدم لازم است قدری پلیتیک بزنم.گفتم :مادر #محمود شهبازی در بخش آی سی یو بستری است،او ناچار شد چند روز به اصفهان برود.اگر این گرفتاری برای او پیش نمی آمد،خودش بر می گشت جنوب و به کارها

می رسید و دیگر ضرورتی نداشت من این طور سریع شال و کلاه کنم و به آنجا برگردم.خوش و خرم چندروزی پیش شما می ماندم و قدری خستگی در می کردم.ولی چه کنم؟با این وضع ،چاره ای جز رفتن به این سفر ندارم.

البته به کار بردن این شگرد علت داشت.حاج محمود در نظر همه اعضای خانواده و بستگان ما حرمت و اعتبار بالایی داشت .چاره ای نداشتم جزاینکه کمی از اعتبار او خرج کنم.به علاوه دروغ هم نگفته بودم.منتها برای آرام کردن اهل منزل به خصوص مادرم ،ناچار شدم قدری چاشنی آه و ناله به صحبت هایم اضافه کنم.گفتم:کاش می توانستم بمانم !اصلا کجا از اینجا بهتر؟منتها شما هم انصاف بدهید.حالا که #محمود بنده خدا گرفتاری دارد،خدا را خوش می آید من پیش شما باشم و در غیاب او کارهایش زمین بماند.؟به علاوه به محض اینکه محمود از اصفهان به جنوب بیاید،سریع آنجا کارها را سروسامان می دهیم و بعد،به خواست خدا من سعی می کنم یک بار دیگر برگردم همدان .مادرم گفت حالااو یک کاره ای است.تو آنجا چه کاره ای که اگر نروی کار جنگ لنگ می ماند؟
خیلی دلخور شده بود.از #ناراحتی صورتش سرخ شده و چشم هایش به اشک نشسته بود.همان طور که داشتم ساک را می بستم گفتم:ببین مادرجان حالا که دارم می روم،اگر بخواهی پشت سرم گریه و زاری کنی مطمئن باش من آنجا شب و روز از این بابت معذب می مانم.او هم که دیگر به ماندن من امیدی نداشت کوتاه آمد و گفت باشد پسرجان…دیگر گریه نمی کنم.بعد هم با گوشه چادر اشک هایش را پاک کرد.

اصلا در کل فامیل محبت عجیب مرحوم مادرم  به بنده زبانزد همه بود. بیش از حد طبیعی به من وابسته بود. طوری که خودم هم از این همه #وابستگی عاطفی ایشان متحیر بودم.در برهه ای از عملیات #کربلای۵ سی و دونفر از همراهان من در شلمچه اعم از بیسیمچی و راننده در یگان ما به شهادت رسیدند اما من شهید نشدم.حتی در عملیات های جبهه شمال غرب چند بار در حلقه محاصره دشمن افتادیم.یک بار بنده،فرمانده وقت سپاه مریوان و برادرمان آقای مرادی که الان استاندار #همدان است ،در محاصره قرار گرفتیم.واقعا کار خودمان را تمام شده می دانستیم.اما به نحوی #معجزه آسا از آن مهلکه خارج شدیم.آن سالها این سوال ذهنم را مشغول کرده بود که خدا پس چرا من شهید نمی شوم؟بعدها که بیشتر تامل کردم به این نکته پی بردم که مادر من به این موضوع رضا نمی دهد.یک بار به ایشان گفتم:مادر جان بیا دعا کن تا بلکه افتخار #شهادت نصیب من هم بشود.ایشان خیلی جدی جواب داد:نه!امکان ندارد من از #امام_حسین خواسته ام در این جنگ به تو آسیبی نرسد و زنده بمانی.به نظرم همین توسل #مادر به #حضرت سیدالشهدا بود که مانع شد جرعه ای از آن شربت معروف را به من هم بچشاند.

        شـادے روح شـ‌هـیـد صلوات

موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت