مجید سوزوکی مدافع حرم | ... |
[دوشنبه 1397-02-31] [ 09:43:00 ب.ظ ] |
خاطرات خاکی
خاطرات هشت سال دفاع مقدس در سنگر جبهه و شهادت شهدای مطهر
|
|
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
خدایا پاڪش ڪن خدایا خاڪش ڪن. شهیدجاویدالاثر مدافع حرم مجید قربانخانی ☘تولد: 30مرداد 1369تهران ?ﻣﺠﯿﺪ ﻗﻬﻮﻩﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻬﻮﻩﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﺎﻥ ﺑﺮﺑﺮﯼ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ « ﻣﺠﯿﺪ ﺑﺮﺑﺮﯼ » ﻟﻘﺐ ﺑﺎﻣﺰﻩﺍﯼ ﺑﺎﺷﺪ ڪﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺷﻨﯿﺪﻧﺶ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﺩ . ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻫﻢ ڪﻨﺎﺭ ﻧﺎﻧﻮﺍﯾﯽ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ڪﺴﺎﻧﯽ ڪﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ . ﻧﺎﻥ بربری ﻣﯽﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ و این شد ڪه به مجید بربری لقب گرفت . ?ﻗﻬﻮﻩﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ڪﻪ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﺠﯿﺪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺠﯿﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ : « ﯾڪﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺠﯿﺪ ڪﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻫﻢﺭﺯﻣﺶ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﻬﻮﻩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺖ. ?ﯾڪ ﺷﺐ ﻣﺠﯿﺪ ﺭﺍ ﻫﯿﺌﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﺩ ڪﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺪﺍﺡ ﺑﻮﺩ . ﺑﻌﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﻨﯽﻫﺎﯼ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﻭ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﺠﯿﺪ ﺁﻥﻗﺪﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽڪﻨﺪ ڪﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ . ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : « ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩﺍﻡ ڪﻪ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ ﺩﺭﺧﻄﺮ ﺑﺎﺷﺪ . ﻣﻦ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﻣﯽﺭﻭﻡ . » ?ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ڪﻪ ﺑﺮﻭﺩ . ??و سرانجام در منطقه استراتژیڪی خانطومان به همراه تعداد زیادی از شیر بچه های مدافع حرم ایرانی و افغانی و عراقی در زمان آتش بس خانطومان از سوی گروه های تڪفیری مورد حمله قرار گرفت و بعد از نبرد جانانه و شهادت نیروهای جبهه مقاومت در محور متاسفانه خانطومان سقوط ڪرد و جنازه بچه ها در منطقه ماند.(( و جنازه وی بر اثر انفجار به قول خود شهید هم پاڪ شد هم خاڪ)) …
ربّنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر میداد، ربّنایی که تمام وجود رزمندگان مملو از حقانیت آن بود. بچهها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشاء وضو میگرفتند،ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر میزد و افطاری را توزیع میکرد. سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج میزد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره مینشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار میکردیم. دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت. معنویتی که «السلامعلیک یااباعبدالله»، «زیارت عاشورا» و یا «وجیهَ عندالله اشفعلناعندالله» در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه میکرد، غیرقابل توصیف است و همین، بنیه معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود. نمیتوانم این لحظات را برای شما بیان کنم،در لشگر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد. ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان میآورد. برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی،سحری خوردن کنار آرپیچی و مسلسل،وضو با آب سرد،قنوت در دل شب،قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعتها بینصیب کند،گریه بچههای عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود.
بغض کرده بود. از بس گفته بودند: بچه است، زخمی بشود آه و ناله میکند و عملیات را لو میدهد شاید هم حق داشتند. نه اروند با کسی شوخی داشت، نه عراقی ها. اگر عملیات لو میرفت…. غواص ها( که فقط یک چاقو داشتند ) قتل عام میشدند فرمانده که بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد ?? بغض کرده بود . توی گل و لای کنار اروند ، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند. یا کوسه برده بود یا خمپاره…. دهانش را هم پر گل کرده بود تا عملیات را لو ندهد… بچه بود… بچه ای بزرگـــــــــــــــــ….
این معزالاولیاء: در جاده بصره-خرمشهر شهید *"علی اکبر دهقان"* همینطور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد. وقتی توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود: ألسلام علی الرأس المرفوع…. خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم… *عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است*
دوران اسارت همہ چیزش خاطره بود ما از همه امڪانات موجود ڪه هیچ چیز نبود استفاده میڪردیم با وجود تمام ڪمبودها دین و مڪتب و اخلاق خودمان را حفظ میڪردیم یڪ سالن بزرگ داشتیم ڪه هم استراحت میڪردیم و همہ ڪارمان اونجا بود یڪ روز براے تعویض شلوارم پتویے بہ دورم گرفتم و خم شدم تا شلوارم را در بیارم اسیر تازه واردے داشتیم نمیدانست من چڪار میڪنم فڪر ڪرد من در حال رڪوع نمازم سریع پشت سر من قرار گرفت و یا الله ے گفت و بہ من اقتدا نمود به رڪوع رفت صورتم را برگرداندم و گفتم برادر تعویض شلوار ڪه اقتدا ندارد ?
تا حالا سگ دنبالت کرده ؟ وقتی سگ دنبالت میکنه… نمیدونم چنتا بودن… شنیدی رفیق؟ دیگه باید چیکار میکردن واسه ما؟ تا منه مدعی بچه مذهبی بازیره سوال بردن چادرهر کاری دلم بخواد بکنم؟ یا توبرادرم.. بگذریم …
عراقیها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند عراقی ها گرفتن و بردنش بیرون … برا استراحت ما رو فرستادن به حیاط اردوگاه وارد حیاط که شدیم اون بسیجی رو دیدیم یه چاله کنده بودند و تا گردن گذاشته بودنش زیر زمین شب که شد صدای الله اکبر و ناله های اون بسیجی بلند شد همه نگرانش بودیم خیلی دوست داشتیم علت ناله و فریاد دیشبش رو بدونیم می گفت: زیر خاک این منطقه موشهای صحرایی گوشت خوار وجود داره موشها حس بویائی قوی دارن وقتی متوجه دوستتون شدن بهش حمله کردن و گوش بدنش رو خوردن صبح که بدنش رو آوردیم بیرون تکه تکه شده بود… ?برای شادی روح همه شهدا صلوات?
? پرچم، پیشانی بند، انگشتر، چفیه، بیسیم روی کولش، خیلی با نمک شده بود. گفتم: چیه خودتو مثل علم درست کردی؟میدادی پشت لباست هم برات بنویسن! پشت لباسش را نشان داد: جگر شیر نداری سفر عشق مرو. گفتم: به هر حال اصرار بیخود نکن، بیسیمچی لازم دارم، ولی تو رو نمیبرم هم سنت کمه و هم برادرت شهید شده. دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت: باشه،نمیام. ولی فردای قیامت شکایتت رو به فاطمه زهرا میکنم ؛ میتونی جواب بدی؟؟ گفتم:برو سوار شو چند روز بعد در پایان عملیات پرسیدم: بیسیم چی کجاست؟ بچه ها گفتند: نمیدونیم کجاست ، نیست. به شوخی گفتم: نگفتم بچه است، گم میشه؟حالا باید بگردیم تا پیداش کنیم. بعد از عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم. بعضیا فقط یه تیر یا ترکش ریز خورده بودن. یکی هم بود که ترکش سرش رو برده بود. برش گرداندم،پشت لباسش رو دیدم: ?جگر شیر نداری سفر عشق مرو………….?
پنكۀ سقفي در خسروآباد، نزديك آبادان مستقر بوديم. گرماي هوا كشنده بود. ديگر مرطوب كردن چفيه هم كارگر نبود. يكي از بچه ها راه حل جالبي پيدا كرد؛ با كاغذ مقوا چهار استوانة مخروطي شكل مثل دوك درست كرد كه با اتصال آنها به دو قطعه چوب، شكل بعلاوه ساخت و در نهايت چيزي شبيه بادنما درست شد. وي چوب مقاومي به طول 3 متر از اطراف نيزار بريد و با حوصله آن را پاك و مرتب كرد و آن را ميان بعلاوة ساخته شده، محكم وصل كرد، و از بالاي سنگر به طريقي كه بيشتر ارتفاع چوب، يعني حدود 2 متر آن روي سنگر و 1 متر داخل سنگر باشد، با زحمت لوله اي عبور داد و آن را ثابت كرد. از داخل سنگر، قطعاتي از برگ نخل را كه پهن تر و تازه تر بودند، به ني چوبي آويزان كرد. وقتي بعلاوه به بالاي سنگر برده شد و روي چوب وصل شد، باد، ني را به حركت در مي آورد. خودش هم كمي با دست كمك كرد و با چرخش بعلاوه، برگ نخل ها در داخل سنگر شروع به چرخيدن كردند و اولين پنكة سقفي به اين ترتيب متولد شد. سنگرهاي ديگر به تقليد از او همين كار را كردند.
گوشي صداگير نيروهاي آر.پي.جي.زن گردان شهادت - گرداني كه كل نيروهاي آن آر.پي.جي.زن بودند - براي خود وسايلي ابداع كرده و ساخته بودند كه از جملة آنها دو گوشي (هدفون) صداگير بود كه نوع خارجي آن بسيار گران بود. بچه ها براي حفظ شنوايي خود هنگام شليك، خصوصا زماني كه شليك مداومت داشت، با استفاده از گوني و اسفنج فشرده و نصب آنها به تل مو بند دخترانه، گوشي درست كرده بودند. برادران شوخ طبع مي گفتند: «ما باور نمي كرديم آر.پي.جي."زن” هستيم، مي گفتيم ما آر.پي.جي."مرد” هستيم! ولي مثل اين كه واقعا با آن گوشي ها آر.پي.جي."زن” بوديم.»
ديده بان خط در نيروهاي ديده بان لشكر 27، برادر «رئيسي» در كارش مهارت خاصي داشت. روزي در خط ديده باني دكل او را زدند. تك تيراندازهاي زبردست دشمن هميشه سعي مي كردند اولين شكارشان ديده بان باشد؛ چون ديده بان ها چشم خط و محور بودند. وقتي ديده بان را مي زدند، بچه ها اصطلاحا مي گفتند كور شديم. در آن منطقه، هدايت آتش خودي روي خط دشمن به عهده برادر رئيسي بود و ديده بان ديگر هم شهيد شده بود. در شلمچه و كانال ماهي، خط بود و او يك تنه بايد همه جا را پوشش مي داد. مطلب اول، حفظ جان خودش بود. او مي دانست كه اگر سر بلند كند، قناصه چي هاي دشمن پيشاني اش را متلاشي مي كنند. به همين دليل، چاره اي انديشيد. در فواصل مختلف از بچه ها خواسته بود لوله هاي پليكا در داخل خاكريز كار بگذارند و سر لوله را با حرارت گشاد كنند تا او محوطة بيشتري را تحت پوشش قرار دهد. او مي دويد و از داخل لوله اول گرا مي گرفت و آتش مي ريخت و گراها را ثبت مي كرد و به اسم شهدا نامگذاري شان مي كرد. بي سيم چي هم دنبالش حركت مي كرد. عراقي ها ناراحت از آتش هدايت شده، مي دانستند كه ديده باني در خط وجود دارد؛ ولي هر چه چشم مي انداختند، كسي از روي خاكريز سرك نمي كشيد. آنها كه از شكار او مأيوس شده بودند، كل خط را در عرض 15 دقيقه تبديل كردند به جهنم تا شايد ديده بان را از كار بيندازند. او به سنگر رفته بود و هر از چندگاهي از ميان لوله ها صحنه را زير نظر مي گرفت. به اين طريق، تا شب عراقي ها را سرگردان و علاف خود كرد و آنها در آن روز، موفق به پاتك نشدند و بچه هاي جهاد خط را تثبيت كردند.
خاطره ای از شهید علی صیاد شیرازی /عاشق ترین صیاد،ص53–54 دستگیری ژنرال آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد،حسن نامه ای به او نوشت:” اگر جناب صدام حسین ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد،بجنگد؛نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد". در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقی ، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد! ــــــــــــــــــــــ
خاطره ای از شهید محمدرضا عسگری/ پرواز در قلاویزان،ص132 نمیخواهم عکسش رو ببینم چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفت:” خبر که… راستش عکسش رو فرستادن". گفت:” خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم. ــــــــــــــ
خاطره ای از شهید محمود کاوه/ ساکنان ملک اعظم،ص88 مفقود الاثر می گفت:” دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام". در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی می کرد. می گفت:” آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد". یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:” دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر زهرا_سلام الله علیها_ هم ناشناخته مانده است". ــــــــــــــــــــــــ
توسل در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود. گفت:” بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم". گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه". گفت:” یک کار دیگه هم باید انجام داد". ــــــــــــــــــــــــــ
اوایل سال ۷۲ بود و گرمای فکه … در منطقه ی عملیاتی والفجر مقدماتی ، بین کانال اول و دوم مشغول کار بودیم . چند روزی می شد که شهید پیدا نکرده بودیم .هر روز صبح زیارت عاشورا می خواندیم و کار راشروع می کردیم . گره مشکل را ، در کار خود می جستیم . مطمئن بودیم که در توسل هایمان اشکالی وجود دارد…. آن روز صبح ،کسی که زیارت عاشورا می خواند توسلی پیدا کرده بود به امام رضا “علیه السلام”. شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او . می خواند و همه زار زار گریه می کردیم . در این میان مداحی ،از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالی برنگرداند …. ما که در این دنیا همه ی خواسته و خواهشمان؛فقط بازگرداندن این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و….. هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر . دیگر داشتیم ناامید می شدیم . خورشید می رفت تا پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت ، تکه ای لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند، با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم . روزی ای بود که نصیبمان شده بود. شهیدی؛ آرام خفته به خاک . یکی از جیب های پیراهن نظامی اش را که باز کردیم تا کارت شناسائی و مدارکش را خارج کنیم، گریه مان در آمد همه اشک می ریختند. جالب تر و سوزناک تر از همه ،زمانی بود که از روی کارت شناسائی اش فهمیدیم نامش “سید رضا ” است .شور و حال عجیبی بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جاری شدن اشک ؛ کمترین چیز بود…. شهید را که به شهرستان ورامین بردند،بچه ها رفتند پهلوی مادرش تا سرّ ِ این مسئله را دریابند . مادر بدون اینکه اطلاعی از این امر داشته باشد ،گفت : ” پسر من علاقه و ارادت خاصی به حضرت امام رضا “علیه السلام” داشت….” یکی از خصوصیات و ویژگی های شهدا این بود که ارادات و توسل خاصی به ائمه اطهار داشتند . در جبهه و جنگ نیز مراسمات مذهبی و توسل به اهل بیت علیهم السلام را فراموش نمی کردند . و با همین راز و نیاز ها بود که توانستند با دست خالی در مقابل کل مستکبرین دنیا مقاومت کنند و هیچگاه از جنگ و جهاد مایوس و خسته نشوند . ?شادی روح مطهرشان صلوات
عطش آری! صلاه ممنوع! چیزی به غروب نمانده بود که سربازان دشمن با سطلهای آب وارد شدند. با التهاب به سطلهای آب چشم دوخته بودیم. سهم هر نفر برای عطش، فقط نیم لیوان آب بود و بس؛ این مقدار آب تنها ترکهای لبی را تر میکرد و عطشی را شعلهورتر! نوبت به من رسید، آب را به لبهایم رساندم: سلام بر لب تشنهات، یا حسین! هر دو پایم به شدت آسیب دیده بود. اسرای دیگر هم وضعی بهتر از من نداشتند. با نزدیک شدن وقت اذان، تصمیم گرفتیم تیمم کنیم و به نماز بایستیم. نمیدانستیم قبله کدام طرف است. اما دل از خویش برگرفتیم و به او سپردیم و رو به قبله عشق و معرفتش نماز بستیم. نماز مغرب را با هم خواندیم. من و چند اسیر دیگر به علت شدت جراحت و درد مجبور شدیم نمازمان را به حالت نشسته به جا بیاوریم. هنوز نماز عشاء را شروع نکرده بودیم که با نعرههای وحشیانهی نیروهای بعثی سکوت فضا شکسته شد و ضربههای کابل و چوب بود که بر بدنهای زخمی و دردمند و خستهی بچهها فرود میآمد. “صلاه ممنوع! صلاه ممنوع!” شبی سخت و دردناک را پشت سر گذاشتیم. بچهها از شدت درد و رنج و زخمهایی که در بدن داشت، خواب به چشمانشان نمیآمد. برخی به دعا و نیایش مشغول بودند. بعضی هم به خواب رفته بودند. بچهها تصمیم گرفتند نماز صبح را نشسته به جا بیاورند تا شاید دشمن متوجه نشود. اما باز هم ماجرای دیشب بود که تکرار میشدو ظهر عاشورا را در ذهنها مجسم میکرد، آنگاه که باران تیرهای دشمن بر امام حسین (ع) و اندک یاران باقیماندهاش روانه میشد و نماز عشق را معنا میبخشید.تنهای خسته و زخمی بر زمین میافتادند و نمازها اینچنین در غربتی محض شکسته میشدند.
مزد نماز جماعت برادر آزاده سرهنگ پاسدار سید حسین فرمیباف میگوید: در دوران اسارت یک روز هنگام مغرب نماز خود را به جماعت برگزار کردیم. فرمانده اردوگاه تهدیدهای زیادی کرد ولی ما به این حرفها اعتنایی نداشتیم، ساعتی از شب گذشته بود و ما در خواب بودیم که از صدایِ دلخراش ترانههای عربی که از بلندگو پخش میشد بیدار شدیم. دقایقی بعد 50 کماندوی عراقی با کابل و باتوم وارد آسایشگاه شدند و همه را به باد کتک گرفتند. آنقدر زدند که خودشان هم دیگر نای زدن نداشتند. آنها رفتند و ساعتی دیگر بازگشتند و باز همه را زدند. دفعه سوم ساعت 8 صبح به ما حمله کردند و این بار وحشیانهتر زدند به گونهای که همه زخمی و مجروح شدیم. سپس فرمانده اردوگاه به پشت بلندگو رفت و گفت: هذا جزاءُ الصّلات. این مزد نماز جماعت است. (کتاب سبک زندگی صفحه 210)
نماز شب علیاصغر با برادر پاسدار علیاصغر امینیپور در پادگان بهشتی کرمان هم دوره بودیم. هر روز صبح که برای نماز بیدار میشدم جای او را خالی میدیدم و وقتی به مسجد پادگان میرفتم او را در حال خواندن نماز مییافتم او در گوشهای خلوت کرده بود و الهی العفو الهی العفو میگفت. سعی کردم روزهای دیگر زودتر از خواب بیدار بشوم و کم کم فهمیدم حداقل یک ساعت قبل از اذان صبح به پا خاسته و نماز شب به پا میدارد. او در عملیات بدر جاودانه شد و طبق وصیت بر روی سنگ قبرش نامش را ننوشتند و تنها نوشته شد: «پر کاهی تقدیم به آستان کبریایی الله.»
شما كه شهيد نمي شي! ***
بسته آجيل ***
نزديك معشوق ***
فرمان با عصا ***
)بد وضعی داشتیم . از همه جا آتش می آمد روی سرمان نمی فهمیدیم تیرو ترکش از کجا می آید.فقط یک دفعه می دیدم نفر بغل دستیمان افتاد روی زمین . قرارمان این بود که توی درگیری بی سیم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشیم. خیلی از بچه ها شهید شده بودند. زخمی هم زیاد بود.توی همان گیرودار، چند تا اسیر هم گرفته بودیم. به یکی از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمی تونیم باشیم، چه برسه به اون بدبختا. بو یه بالیی سرشون بار.» همان موقع صدا از بی سیم آمد « این چه حرفی بود تو زدی؟ زود اسیرهاتون رو بفرستید عقب » صدای آقا مهدی بود. روی شبکه صدایمان راشنیده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر. 6)هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام خوردیم .غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می آوردند . نان و ماست. 7)توی قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی وضع را که دید، به بچه های فنی – مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه. درستش کرد, یک روزه . همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع شوند. صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد . آن قدر بلند بلند شعار می داند و فریاد می زدند که نگو.بعد از صبحگاه وقتی آقا مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش . هرکسی هر جور بود خودش را به ش می رساند وصورتش را می بوسید. بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد . یکی از بچه ها برش داشت. بعد پیغام داد « به ش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.» 8)سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز . داشتیم می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود . آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول وقت گذشت . خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.» 9)اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره ، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده ، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.جلوی ماشین راگرفتم. داننده آقا مهدی بود. به ش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها .» گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.» 10)چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است. نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه . از قایق که پیاده شد، دیدم . هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار – پنج روز.»
والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟» 2)ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم بانه هوا تاریک تایک شده بود. تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است . توی شهر در هر جای دولتی را که زدیم ، اجازه ندادند کامیون را توی حیاطشان بگذاریم . می گفتند « اینجا امنیت نداه ! » مانده بودیم چه کنیم . زنگ زدیم به آقا مهدی و موضوع را بهش گفتیم. گفت « قل هوالله بخونید و بیاین . منتظرتونم.» 3)بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.» 4) والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنن
خاطره ای از یک فرمانده محبوب شهید عزت الله شمگانی ازاستان شهید پرور اصفهان به سیستان وبلوچستان اعزام شده بود و در زمانی که فرماندهی سپاه استان بعهده برادرحاج محمود اشجع و پس از آن بعهده برادر جعفر شاهپور زاده بود شهید شمگانی فرماندهی عملیات سپاه را بعهده داشت. این شهید فردی قاطع و عین حال خونگرم و مهربان بود و در بین پاسداران محبوبیت خاصی داشت محبوبیت وی ناشی از افتادگی و خاکسار بودن این عزیز بود هرگز بخاطر مسئولیتی که داشت مغرور نمی شد و در انجام امورات سپاه پیشقدم می شد خاطره جالبی که از رفتار ایشان در ذهنم بجای مانده این است که هر روز نظافت داخل ساختمان سپاه توسط پاسداران انجام می شد بیاد دارم که این شهید عزیز در امر نظافت نیز پیشقدم می شد و بیاد دارم که او یک تی دست میگرفت و کف راهرو را تی می کشید . آری فرماندهان شهید ما این گونه رفتار میکردند که محبوب می شدند و هیچگاه خاطرات آنها از ذهن پاک نمی شود. خاطره دیگری که از ایشان بیاد دارم این است که این شهید در دفاع از انقلاب هیچگاه درنگ نمی کرد و با شهامت و شجاعانه به استقبال خطر میرفت در سال 59 وضعیت امنیت کردستان مطلوب نبود وجهت برقراری امنیت نیازمبرم به نیروی رزمنده باتجربه بود بر همین اساس شهید شمگانی احساس مسئولیت کرده و از فرماندهی سپاه ( برادر کبکانیان) درخواست نمود تا او را به کردستان اعزام نمایند ، اگر چه منطقه سیستان و بلوچستان بلحاظ امنیت نیاز به رزمنده داشت ولی با اصرار فراوان شهید ، فرماندهی با اعزم شهید شمگانی موافقت نمود و شهید شمگانی با یک گروه از پاسداران سپاه سیستان و بلوچستان به کردستان اعزام و در منطقه دیواندره کردستان مستقر و فعالیت خود را آغاز و در همان روزهای بدو ورود با یک گروه از افراد ضد انقلاب درگیر و انها را به هلاکت رسانده بودند که خبر این موضوع به سپاه سیستان و بلوچستان رسید و رزمندگان خوشحال بودند که شهید شمگانی درکردستان با اقتدار برخورد کرده است شهید شمگانی پس از مدتی حضور در کردستان و برقراری امنیت ، همراه با گروه اعزامی ، به سیستان و بلوچستان بازگشت و رزمندگان سپاه بخاطر بازگشت مقتدرانه اش بسیار خوشحال بودند. روحش شاد
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|