اسفند 1397
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29    


 جستجو 


 موضوعات 

  • همه
  • آرزوی دختر شهید
  • آرزوی شهید
  • آقای شهردار
  • آمدیم نبودید
  • آن دنیا رابرایت آباد میکنم
  • احترام به زائر امام حسین ع
  • احترام والدین
  • اخلاص
  • اخلاق شهدایی
  • از شهدا چی میدونی؟؟؟؟
  • ازدواج بعداز جبهه
  • اشلونک؟
  • اعتماد به خدا
  • الاغی که اسیر شد
  • امانتی حضرت زهراس
  • ان شاءالله میتوانی
  • بدون موضوع
  • بسته آجیل
  • بلند شو برو سر کارت
  • بوسه به پای مادر
  • بوی بهشت
  • بوی کباب
  • بچه است عملیات را لو میدهد
  • بی خوابی صدام
  • بی سیم چی
  • بیت المال
  • تاحالا سگ دنبالت کرده؟
  • تالار عروسی
  • تشنه لب
  • تعاون جبهه ها
  • تعبیر خواب
  • تفحص شهیدی که خون از پیکرش بیرون زد
  • توسل
  • توفیق خدمت
  • جان دل هادی!
  • جانباز شهید ایوب بلندی
  • جاویدالاثران زهرایی
  • جسمی که آب شد
  • جنگ فرهنگی
  • جگر شیر نداری سفر عشق مرو
  • حاج قاسم وغواص هایش
  • حالا تو شهید شو
  • حق همسایگی شهید
  • حوری بهشتی نمیخوام
  • حُرّ انقلاب
  • خاطرات شهید حسن قاسمی دانا
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش اول
  • خاطرات شهید مهدی باکری بخش دوم
  • خاطرات طنز جبه بخش سوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش اول
  • خاطرات طنز جبهه بخش دوم
  • خاطرات طنز جبهه بخش چهارم
  • خاطره ای از تفحص شهدا
  • خاطره شهید حامد جوانی
  • خاطره شهید حسین خرازی
  • خاطره شهید سید احمد پلارک
  • خاطره شهید صیاد شیرازی
  • خاطره شهید عزت الله شمگانی
  • خاطره شهید مجید زین الدین
  • خاطره شهید محمد رضا عسگری
  • خاطره شهید محمود کاوه
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید مهدی زین الدین
  • خاطره شهید کمیل صفری تبار
  • خاطره ی غم انگیزی از اسرا
  • خاک بر سرت کنند حجتی
  • خاک من
  • خداراچه دیدی؟
  • خدایا پاکش کن خدایا خاکش کن
  • خلاف قانون
  • خواستگاری
  • خودسازی به سبک شهدا
  • خون غیر مسلمان نمیخوام
  • دورفیق دوشهید
  • دیده بان خط
  • ذاکر با اخلاص
  • ذکر یازهرا
  • ذکر یازهرا یازهرا
  • رمز عملیات
  • رمضان در جبهه ها
  • ریزش غرور
  • زمزم
  • زیر قرآن
  • ساعت ۱۶ به وقت حلب
  • سخن نمیگویم
  • سربازی امام زمان
  • سردار خیبر
  • سلام بر ابراهیم
  • سلام برحسین با سر بریده
  • سن عاشقی
  • سهراب از خدا روزی میگیرد
  • شبهای دوعیجی
  • شماکه شهید نمیشی
  • شهدایی که با شکنجه زنده به گور شده بودند
  • شهردارفلان فلان شده
  • شهررابه ما سپردن
  • شهید ابراهیم حسامی
  • شهید امین کریمی
  • شهید بی سر
  • شهید زهرایی
  • شهید ستار محمودی
  • شهید سعید سامانلو
  • شهید سوخته در عشق خدا
  • شهید عباس آسمیه
  • شهید عطری
  • شهید عطری قطعه ۲۶
  • شهید علی پرویز
  • شهید مجید پازوکی
  • شهید مدافع حرم نبی لو
  • شهید مهدی باکری
  • شهیدی که دلتنگ امام رضا ع بود
  • شهیدی که روی هوا راه میرفت
  • شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
  • شیر صحرا لقب که بود؟
  • شیرزنان زینبی
  • شیرینی زندگی
  • طریقه پیدا شدن ۲۵ شهید
  • عاشق حسین
  • عاشقانه شهدا
  • عباس آبیاری آسمانی شد
  • عروسکهام مال تو
  • عشقم کم بود!!!!
  • عطش آری!صلاه ممنوع!
  • عمو حسن
  • فرمان باعصا
  • فرمانده بی ادعا
  • قراره پدر بشی
  • قوطی خالی
  • لب به آب نزد
  • لبخند شهید
  • لبخندهای خاکی
  • ماه رمضان در جبهه ها
  • مثل ارباب بی سر
  • مرگ بر آمریکا
  • مزد نماز جماعت
  • معرفی کتاب
  • معلوم نیست چه قدر توی این دنیا باشم
  • من فدایی رهبرم
  • من قیافه ندارم
  • موش های صحرایی
  • مگر ملائکه نامحرم نیستن؟
  • میروم حلیم بخرم
  • نزدیک معشوق
  • نماز شب علی اصغر
  • نمازشب
  • نهی از غیبت
  • نوکر شما بسیجی ها
  • نگاه حرام
  • هتل همدانی
  • والکثافته من الشیطان
  • ودیعه های امام
  • وقف اهل بیت ع
  • پاره پاره شد
  • پذیرفته شدن قربانی
  • پسرم شفا داد
  • پسرکاکل زری
  • پنکه سقفی
  • کرامت مداح شهید
  • کمک کمک کمک
  • گردان لوطی ها
  • گوشی صداگیر
  • یاری عمه سادات در جبهه
  • یازهرا
  • یامعین الضعفاء
  • یه نماز واقعی

  •  
      پایش قطع شده بود ...

    پاش قطع شده بود …

    خواستم ببندم ڪه گفت : « برو سراغ بقیہ زخمی ها .»

    گوش ندادم ؛

    همان پای قطع شده ش رو برداشت و ڪوبید توی سرم .

    گفت : « اگر بیای جلو با همین می زنمت !»

    رفتم سراغ بقیہ .

    صبح شد ، دیدم چشم هاش بہ آسمون بود …

    چشم هاشو با دستم بستم .

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت

    [پنجشنبه 1397-12-02] [ 12:07:00 ب.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل دوازدهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_دوازدهــم
    ?#عـنـوان:خسته نباشی برادر
    ?#راوے:جعفر مظاهری

    مرداد ۱۳۶۲
    #اولین مأموریت رزمی تیپ ۳۲انصارالحسین، عملیات والفجر۲ ، در منطقه #حاج عمران بود. حاج عمران منطقه ای بسیار پیچیده و ناشناخته بود در محدوده ی دربندگان عراق، باارتفاعات سر به فلک کشیده و دره های عمیق، که امکان جابجایی نیرو و احداث جاده در آن بسیار مشکل و عبارتی ناممکن بود.
    روز قبل از عملیات ، آقای #همدانی باتعدادی از فرماندهان گردان ها برای شناسایی منطقه رفتند زیر همان ارتفاعات. هلی کوپتر دشمن محل آنها را شناسایی و چند راکت به طرف مکانی که انها مستقر بودند پرتاب می کند.  یک ترکش نسبتا بزرگی به کمر حاج حسین، درست کنار ستون فقراتش میخورد و ایسان به شدت زخمی می شوند. 
    بلافاصله ایشان را به بیمارستان صحرایی منطقه ی عملیاتی منتقل می کنند. بچه هافکر میکنند،باتوجه به شدت جراحات، ایشان دیگر به منطقه برنمی گردند. حتی احتمال می دهندحاجی قطع نخاع شده باشند.
    در بیمارستان صحرایی به ایشان می گویندوضعیت شما بسیاربغرنج است و سریع باید آتل بندی و به تهران منتقل شوید. اما آقای همدانی شروع می کنند به سرو صدا کردن و می گویند: 

    چه می گویید! بچه ها امشب #عملیات دارند. من هم باید کنار آنان باشم. اگرکمرم قطع هم بشود، حداقل باید در قرارگاه باشم و عملیات را هدایت کنم. 
    اما کادرپزشکی زیر باراین ریسک نمی روند. بالاخره، باتلاش های ایشان و تماس با فرماندهان ارشد سپاه، به خصوص #محسن رضایی‌، قرار می شود ایشان را با برانکارد ببرند تا فقط در قرارگاه مستقرشوند و ازطریق بی سیم بانیروهایشان در تماس باشند.
    ما از شب تا صبح عملیات درگیر بودیم. عملیات پیچیده بود. اوایل صبح، پاتک های شدید دشمن شروع شد. به دلیل نداشتن جاده ی پشتیبانی ، امکانات پشتیبانی هم وجود نداشت. در همان ساعات اولیه آذوقه و مهمات به پایان رسید.
    در اوج درگیری، که اطرافم توپ و خمپاره برزمین میخورد،طوری که فاصله ی سه متری خودم را نمی دیدم، یک نفر زد به پشتم و گفت:

    #خسته نباشی برادر.??

     برگشتم و دیدم آقای #همدانی اند. ایشان باید در قرارگاه اصلی می ماندند و نباید تکان میخوردند. چون احتمال داشت قطع نخاع شوند. ولی نتوانسته بودند دور بودن از خط مقدم را تحمل کنند. برای همین از روی برانکارد بلند شده و نه تنها از قرارگاه تاکتیکی جلوتر آمده بودند، بلکه وارد منطقه ی درگیری شده بودند.
    #گفتم: آقای همدانی ،مگه دکترها نگفتندوضعیت شما خوب نیست و احتمال قطع نخاع وجود دارد. نگاهم کردند و گفتند: اگر قرار است قطع نخاع شوم، می خواهم در کنار نیروهایم این اتفاق بیفتد.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:47:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل یازدهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_یـازدهـم
    ?#عـنـوان:فریب دشمن و خودی
    ?#راوے: شهید حسین همدانی

    خردادماه 1361

    مدت کوتاهی از آمدن #محمودنیکومنظر به تدارکات تیپ 27می گذشت. ایشان مو را از ماست می کشید به همین دلیل مدتی بوداز کمپوت و کنسرو خبری نبود.

    شبی دوستان تصمیم گرفتند نگذارند آن شب عراقی ها آرام و قرار داشته باشند خواستیم عملیاتی مجازی انجام دهیم. #عملیاتی که فقط روی کاغذ بود عملیات واقعی نبود. طرحی نوشتیم. بی سیم ها را فعال کردیم . جلسه برقرار کردیم. و به همه فرماندهان گردان ها گفتیم که موضوع چیست. همه چک لیست ها را آماده کردیم . وقتی عملیات شروع شد و #رمز را گفتیم بچه ها پشت بی سیم شلوغ کردند داد و فریاد بالا رفت.

    مثلا می گفتیم به مرز رسیدیم و #اسیر گرفتیم و ….بین خودمان می گفتیم که اگر این ها را بگوییم و شروع کنیم این جنگ و درگیری را ،حاج آقا #نیکومنظر مسئول آماده و تدارکات مستقر در انرژی اتمی کمپوت ها را می ریزد عقب تویوتا و یخ می ریزد رویش و به خط می آید و همه را تقسیم می کند.
    در عملیات #فتح المبین به یاد دارم که صبح که به تنگه ابوغریب رسیدیم از این کمپوت های خنک برای بچه ها آوردند که به بچه ها روحیه داد.به قول معروف کمپوت تگری. یکی از نقشه هایمان همین بود یک نقشه مان فریب دشمن و ارتش عراق بود و یکی هم فریب خودمان. می خواستیم تدارکات را فریب بدهیم.قرار شد به تدارکات چیزی نگوییم.منتها در شبکه بی سیم در مقر انرژی اتمی روشن بود عملیات را شروع کردیم.هم با رمز وهم با کشف رمز صحبت می کردیم.بعضی وقت ها هم چیزهایی را با کد می گفتیم که عراقی ها متوجه نشوند.شمود هم روشن بود.دیدیم عراقی ها دارندآماده باش می زنند هواپیمای عراق هم بلند شدند و منور ریختند در منطقه .ناگهان پشت بی سیم شلوغ شد.:آقا حمله کردیم  و اسیر گرفتیم  و فرمانده تیپ و …دستگیر شد.و آقا ماشین بفرستید اسرا را تلخیه کنند.و آقا ما شهید دادیم.و شهید شد و عراقی ها هم شروع کردند به شلیک توپخانه ی ما هم کار می کرد.

    آقایی بود به نام #بیات که در انرژی اتمی نزد آقای نیکومنظر بود.او می دود به سوی آقای نیکومنظر،که خواب بوده است.او را بیدار می کند و می گوید:حاج آقا،بلند شو عملیات شروع شده است.نیکو منظر می گوید بابا برو بخواب.

    عملیات نیست.به هرحال ایشان مسئول تدارکات بود.

    #حاج_احمدوحاج_همت با ایشان جلسه برگزار می کرد.بیات می گوید:بخدا عملیات شروع شده است اینها دارند فریاد می زنندکه بیاید اسیرها رارببرید  و ما کامیون می خواهیم و مهمات می خواهیم آقای نیکو منظر می آید پشت بیسیم و میبیند که بله ظاهرا درست است با ما تماس گرفت ایشان از دوستان ما بود ایشان از دوستان مابوداز قبل از انقلاب. گفت:چه خبر است؟می گویند عملیات شده امشب!گفتم مگر تو خبرنداری؟گفت نه گفتم:عجب!چرا به تو نگفته اند؟گفت حالا چه می خواهید؟گفتم بچه ها حالا کنسرو می خواهند گفت مهمات چطور؟گفتم مهمات زیاد داریم نمی خواهیم.

    آقای بیات می گفت که ایشان راننده یکی از خودروهارا گذاشت کنار و گفت:خودم پشت فرمان میشینم سریع انواع کنسروها و تعداد زیادی کمپوت رامی ریزند عقب یک وانت و یک توییتا ویخ می ریزند روی آن ها. آقای نیکو منظر پشت فرمان یکی از خودروها می نشیندو دو خودرو راهی می شوند به ما اطلاع دادند که آنها دارند می آیند و کمپوت و کنسرو می آورند.به چند نفر از بچه ها گفتم که بروند جلوشان را بگیرند و بگویند که نمی شود ماشین ها را جلو ببرید.بچه ها رفتند و حاج اقا نیکو منظر و آن یکی راننده را پیاده کردند.و خودروها را آوردند قرارگاه نزد من،بچه ها وسایل خودروها را خالی کردند و چیزی در خودروها نماند.حاج اقا خیلی منضبط بود.به خصوص در شب های عملیات بسیار حساسیت نشان می داد.آمد به قرارگاه،شروع کردم به توضیح دادن درباره عملیات گفتم فقط یک طرح بود دستور داده بودند دشمن امشب نباید بخوابد.خیلی هم موفق بودیم عراقی ها امشب نخوابیدندو فردا نمی توانند پاتک کنند،حاج اقا گفت وای …خاک برسرم،بگویید کمپوت ها و کنسروها را خالی نکنند.گفتم حاج اقا خالی کردند تمام شد .ما ماشین خالی را تحویل شما می دهیم.ناراحت شد گفت به حاج احمد متوسلیان می گویم که چه کار کردید.من برای شب عملیات مشکل دارم با مصیبت این ها را از اهواز گرفتم.خلاصه بچه ها آن شب هم عراقی ها را فریب دادند و هم حاج اقا #نیکومنظر را بعد هم دلی از عزا در آورند.اولین  بار بود که کنسرو کله پاچه و زبان گوسفند می دیدیدم بچه ها می خوردند و کیف می کردند.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:44:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل دهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_دهــم
    ?#عـنـوان:مهتـاب خیـن 
    ?#راوے:شهیدحاج حسین همدانی
    دوم خرداد ماه۱۳۶۱

    ساعت از دوازده شب هم گذشته بود وارده اولین دقایق یک شنبه دوم خردادماه۱۳۶۱شده بودیم من نزد#حاج همت در مقر نصر۳مانده بودم اقای محمودزاده در مقر جلویی نزد #حاج_محمود_شهبازی بود. حاج محمود، در همان دقایق  اولیه دوم خرداد،در خط شهید شده بود. من درباره شهادت ایشان از لحظه ای دچار#شک شدم که دیدم روی شبکه مخابراطی مرکزپیام نصر۳هیچ صدایی از ایشان #شنیده نمی شود حاج #همت هم دلشوره پیدا کرد و گفت:عجیب است حاج شهبازی  با ما تماسی ندارد من می روم ببینم کجا است ایشان از مقرنصر۳رفت سمت سنگر اقای شهبازی،دقایقی بعد دیدم باشتاب از کنار من گذشت و رفت پای بیسیم پشت به من ،گوشی به دست ، مشغول مکالمه باگردان های محور محروم شد فکر میکنم   وقتی به سنگر رفت از #شهادت محمود مطلع شد منتها در مراجعت چون دلش رضا نمی داد مرا درجریان بگذارد دوید پشت به بیسبم که هم خودش را گرم کند وهم مجال سوال پیچ کردن درباره حاج محمودرا به من ندهد البته غبارکدورتی که چهره اش را پوشانده بود و لرزش صدایش نشان می داد اتفاقی افتاده است دو عصا را زدم زیر بغل وراه افتادم و پرسیدم:کجا با این عجله؟از سنگر خارج شدم.
    زیر نور مهتاب فاصله کوتاه بین آنجا تا سنگر را عصازنان طی کردم.کنار سنگر که رسیدم دیدم اسماعیل شکری موحد دو زانویش را محکم بغل گرفته و یک گوشه مچاله شده است. همان طور که چمباتمه نشسته بود  سرش را بالا کرد و زل زد توی چشم های من صورتش 

    خیس اشک بودواز شدت بغض در گلو مانده چانه اش بی اختیار می لرزید نمی دانم در آن لحظات خدا چه صبری به من داد!حتی نم اشکی هم به چشمانم نیامد از بچه هایی که دور من حلقه زده بودند #پرسیدم:«کجاشهیدشد؟»

    مرا دویست متر به سمت جنوب سنگر بردند و زمین را نشانم دادند.

    زیر نور رنگ پریده #مهتاب، قیف انفجار به جا مانده و زمین سوخته و زیر و زبر شده اطرافش را دیدم.کاملا مشخص بود موشک کاتیوشا باضربه ای مهیب آنجافرود آمده است.چندقدم آن طرفتر،در گودالی کوچک خون زیادی جمع شده بود.به زحمت خم شدم کف دست راستم را جلو بردم و زدم به #خون_سرخ_محمود_شهبازی و دست خون آلودم را باهمه #عشقی که به برادر سفرکرده ام داشتم ،بر سر و #صورتم کشیدم به آسمان نگاه کردم #قرص_ماه بالای سرم ایستاده بود

            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:41:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل نهم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_نــهــم
    ?#عـنـوان:محبت عجیب مادر 
    ?#راوے:حسین همدانی

    اردیبهشت ماه 1361

    بعد از عملیات #فتح المبین بلافاصله طرح عملیاتی الی بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر در دستور کار سپاه قرار گرفت.مادرمحمود شهبازی هم در اصفهان مریض بودند و بستری.قرار شد #محمودچند روز به اصفهان برود و من فقط یک شب بروم همدان و زود برگردم جنوب.بعد از مدتها می خواستم برگردم به خانه و یک شب هم بیشتر نمانم.

    داستانی شد این مرخصی یک شبه من. به خانه که رسیدم درباره سفر روز بعد حرفی نزدم.شب خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم برای نماز بعد هم جای شما خالی سفره پهن کردند و صبحانه ای لذیذ آماده کردند و خوردیم.

    خانم های همدانی در تهیه صبحانه خیلی باسلیقه اند.یکی از غذاهای مقوی و خوشمزه که معمولا برای صبحانه درست می کنند تخم مرغ نیمرو با عسل است.تخم مرغ محلی را در روغن محلی نیمرو می کنند  و در بشقاب می کشند و عسل طبیعی می ریزند روی آن.طوری که نیمرو در عیل غرق بشود.بعد این خوراک لذیذ را می آوردند سرسفره و آن همراه نان سنگک تازه سرو می کنند.

    صبحانه را که خوردم رفتم گوشه اتاق ،سروقت ساک کهنه ی برزنتی ام و آنچه انتظارش را داشتم اتفاق افتاد.یکباره جو منزل ما از این رو به آن رو شد البته اول#مادرم شروع کرد .همسرم هم خیلی تعجب کرد و #گفت:ساک می بندی؟کجا انشالله؟و دیدم لازم است قدری پلیتیک بزنم.گفتم :مادر #محمود شهبازی در بخش آی سی یو بستری است،او ناچار شد چند روز به اصفهان برود.اگر این گرفتاری برای او پیش نمی آمد،خودش بر می گشت جنوب و به کارها

    می رسید و دیگر ضرورتی نداشت من این طور سریع شال و کلاه کنم و به آنجا برگردم.خوش و خرم چندروزی پیش شما می ماندم و قدری خستگی در می کردم.ولی چه کنم؟با این وضع ،چاره ای جز رفتن به این سفر ندارم.

    البته به کار بردن این شگرد علت داشت.حاج محمود در نظر همه اعضای خانواده و بستگان ما حرمت و اعتبار بالایی داشت .چاره ای نداشتم جزاینکه کمی از اعتبار او خرج کنم.به علاوه دروغ هم نگفته بودم.منتها برای آرام کردن اهل منزل به خصوص مادرم ،ناچار شدم قدری چاشنی آه و ناله به صحبت هایم اضافه کنم.گفتم:کاش می توانستم بمانم !اصلا کجا از اینجا بهتر؟منتها شما هم انصاف بدهید.حالا که #محمود بنده خدا گرفتاری دارد،خدا را خوش می آید من پیش شما باشم و در غیاب او کارهایش زمین بماند.؟به علاوه به محض اینکه محمود از اصفهان به جنوب بیاید،سریع آنجا کارها را سروسامان می دهیم و بعد،به خواست خدا من سعی می کنم یک بار دیگر برگردم همدان .مادرم گفت حالااو یک کاره ای است.تو آنجا چه کاره ای که اگر نروی کار جنگ لنگ می ماند؟
    خیلی دلخور شده بود.از #ناراحتی صورتش سرخ شده و چشم هایش به اشک نشسته بود.همان طور که داشتم ساک را می بستم گفتم:ببین مادرجان حالا که دارم می روم،اگر بخواهی پشت سرم گریه و زاری کنی مطمئن باش من آنجا شب و روز از این بابت معذب می مانم.او هم که دیگر به ماندن من امیدی نداشت کوتاه آمد و گفت باشد پسرجان…دیگر گریه نمی کنم.بعد هم با گوشه چادر اشک هایش را پاک کرد.

    اصلا در کل فامیل محبت عجیب مرحوم مادرم  به بنده زبانزد همه بود. بیش از حد طبیعی به من وابسته بود. طوری که خودم هم از این همه #وابستگی عاطفی ایشان متحیر بودم.در برهه ای از عملیات #کربلای۵ سی و دونفر از همراهان من در شلمچه اعم از بیسیمچی و راننده در یگان ما به شهادت رسیدند اما من شهید نشدم.حتی در عملیات های جبهه شمال غرب چند بار در حلقه محاصره دشمن افتادیم.یک بار بنده،فرمانده وقت سپاه مریوان و برادرمان آقای مرادی که الان استاندار #همدان است ،در محاصره قرار گرفتیم.واقعا کار خودمان را تمام شده می دانستیم.اما به نحوی #معجزه آسا از آن مهلکه خارج شدیم.آن سالها این سوال ذهنم را مشغول کرده بود که خدا پس چرا من شهید نمی شوم؟بعدها که بیشتر تامل کردم به این نکته پی بردم که مادر من به این موضوع رضا نمی دهد.یک بار به ایشان گفتم:مادر جان بیا دعا کن تا بلکه افتخار #شهادت نصیب من هم بشود.ایشان خیلی جدی جواب داد:نه!امکان ندارد من از #امام_حسین خواسته ام در این جنگ به تو آسیبی نرسد و زنده بمانی.به نظرم همین توسل #مادر به #حضرت سیدالشهدا بود که مانع شد جرعه ای از آن شربت معروف را به من هم بچشاند.

            شـادے روح شـ‌هـیـد صلوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:39:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل هشتم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_هـشـتـم
    ?#عـنـوان:شجاعت مثال زدنی
    ?#راوے:باقر سیلواری
    #آبان1359
    4#آبان ماه 1359بیش از یک ماه از هجوم ناجوانمردانه بعث #عراق به خاک جمهوری اسلامی ایران می گذشت.ما بچه های سپاه همدان بعداز بیرون راندن نیروهای اشغالگر از شهر #سرپل ذهاب در حد فاصل بین ارتفاع قراویز و رودخانه الوندخط پدافندی دایر کرده بودیم.آن روز #سعید جعفری یکی از فرماندهان سپاه کرمانشاه با سه نفر از نیروهایش آمدندبه خط ما.ظاهرا برای عملیات گشتی رزمی آمده بودند.آنها از خط ما عبور کردند و به مواضع دشمن نزدیک شدند فاصله خط ما با عراقی ها حدود دو کیلومتر بود.انتهای این فاصله نیروهای دشمن یک تانک مستقر کرده بودند.

    ما از دور داشتیم نگاه می کردیم دیدیم سعید جعفری و همراهانش دارندبه آن #تانک نزدیک می شوند یک باره انفجار مهیبی رخ دادو هرچها  نفر بر زمین افتادند به نظر می رسید تانک تله بوده است.چند لحظه بعد دو نفر از دوستان سعید آماده شدند تا بروندو پیکرهای شهید یا مجروح رفقایشان را بیاورند آن لحظه آقای #همدانی آنجا حضور نداشت .آن ها با #تقی بهمنی هماهنگ کردند که این کار را انجام دهند.برای اجرایی شدن این ماموریت باید تا تاریک شدن هوا صبر می کردند.تقی بهمنی سراغ من و #ناصر حسینی آمد و گفت دوستان سعید جعفری همراه دو تخریپچی از برادران ارتش با شما می آیند که بروید و پیکرهای این عزیزان را به بیاورید.

    بلافاصله من و سیدناصرحسینی همراه بقیه راه افتادیم به سمت همان تانک در مسیر حرکت مابه سمت آن  تانک یک سنگر کمین هم وجود داشت که

    کسی داخل آن نبود برای اینکه دیده نشویم  از سینه کش جاده حرکت می کردیم.

    تقریبا اواسط راه بود که من نگاهی به پشت سرم انداختم تا ببینم دیگر همراهانم  در چه حال اند در کمال تعجب دیدم فقط #خودم هستم و #ناصر حسینی بقیه معلوم نبود کجا رفته اند.

    دونفری به رهمان ادامه دادیم جلوتر که رفتیم دیدیم #پیکرهای هر چهار شهید #تکه تکه شده و اطراف تانک بر زمین افتاده است.

    حدود هشتاد متر آن طرفتر

    از تانک،سنگرهای خط اصلی دشمن وجود داشت سرو صدای آن را به وضوح می شنیدیم،اما آنها هنوز متوجه حظور ما نشده بودند من و ناصر همانطور که دراز کشیده بودیم باهم مشورت می کردیم به این نتیجه رسیدیم که بهتر است پیکر شهدا را به یکی از شیارهای پشت موضع خودمان انتقال دهیم تا از مسیر رودخانه الوند بتوانیم آنها را به عقب ببریم با هر زحمتی بود،تکه های متلاشی شده پیکر شهدا را به داخل شیار بردیم.در همین لحظه دیدیم یک دستگاه #خودروی سیمرغ با چراغ خاموش از روی جاده به سمت ما می آید تعجب کردیم و گفتیم که این دیگر چه آدم کله خری است!چقدر دل و #جرئت دارد که اینطور آمده دردل دشمن.

    به خودرو نزدیک شدیم دیدیم#حاج حسین همدانی پشت فرمان خودرو نشسته است.گویا ایشان وقتی فهمیده بود من و ناصر به چنین کاری اقدام کرده ایم 

    احساس خطر کرده و برای  نجات ما شخصا وارد عمل شده بود.اقای همدانی همین که ما رو دید #گفت:«زود باشید من دور می زنم شما هم این شهدا را سریع بیاورید داخل ماشین»

    حاج حسین سیمرغ را سر و تح کرد وما پیکر شهدا را بردیم داخل اتاقک خودرو

    همین که کارمان تمام شد و خواستیم سوار شویم،#عراقی ها متوجه حظور ما شدند وشروع کردند به #تیر انداری کردن به سمت ما،مثل رگبار بهاری روی سر ما آتیش می ریختند برای اینکه تیر ها به خودرو نخورد آقای همدانی به صورت زیگزاگ روی آن جاده باریک رانندگی می‌کرد.چند گلوله به پیکر شهدا و اتاق خودرو اصابت کرد با هر مصیبتی بود اقای همدانی ما را از جهنم #نجات  داد.

    وقتی رسیدیم داخل مقر خودمان در سرپل ذهاب،حاج حسین به ما تشر زد و گفت این چه کاری بود که کردید؟وقتی دیدید دوستان این شهدا و تخریبچی ها وسط کار پس‌کشیدند و رفتند چه معنی داشت که شما دو نفر همچنان رفتید جلو؟دیدیم حرف حساب جواب ندارد دیگر چیزی نگفتیم.

    آن روز اگر درایت و شجاعت #حاج حسین همدانی نبود شاید #سرنوشت دیگری برای ما رقم می خورد.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:20:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حلب فصل هفتم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_هـفـتـم
    ?#عـنـوان:اقتدار همدان
    ?#راوے:سالار آبنوش

    #زمستان۱۳۵۸
    آقای #همدانی اوایل انقلاب و درپایان سال 1358مسئولیت خطیر #ریاست دادگاه انقلاب همدان را برعهده داشتند.
    تقریبا همه شخصیت های #مهم ضد انقلاب و سرکرده های گروه های بهایی و خوانین استان همدان که سال های سال خون مردم را می مکیدند با #مدیریت و درایت و فرماندهی آقای #همدانی در همدان شناسایی و #دستگیر و در دادگاه انقلاب #محاکمه شدند ک به سزای اعمال خود رسیدند.

    #قاطعیت حسین همدانی در برابر گروه توحیدی حبیب که پیش از انقلاب سابقه مبارزاتی مختصری داشت.
     ولی بعد از انقلاب به انحراف کشیده شد،از کارهای مهم ایشان به شمار می رود .اما یکی از #اقدامات جنجالی حسین همدانی در دوره تصدی دادگاه انقلاب همدان 

    موضع سرسختانه ایشان دربرابریکی از بهایی ها،به نام#بوکایی بود.

    این فرد جرائم فراوان داشت و #ابوالحسن بنی صدر،رئیس #جمهور وقت #ایران به صورت همه جانبه از وی#حمایت می کرد.

    #حسین همدانی با شگردی خاص و زیرکانه بوکایی را دستگیر کردند و به دادگاه کشاندند.

    بنی صدر تیم حفاظتی مخصوص خودرا در جهت #آزاد کردن بوکایی به همدان اعزام کرد و در همین فاصله زمانی،حسین همدانی بوکایی را محاکمه و مجازات کردند.وقتی خودروی تیم حفاظتی بنی صدر به همدان رسید ،بوکایی آخرین نفس هایش را می کشید #جنازه_بوکایی را به تیم حفاظتی بنی صدر #تحویل دادند.
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:18:00 ق.ظ ]  



      ساعت ۱۶ به وقت حاب فصل ششم ...

    ?#سـاعـت۱۶بـه_وقـت_حَـلَـبْ?
    خـاطـرات و زنـدگـی نـامـه 

                 شـ‌هـیدمـدافـع حـرم
         ?#حـاج_حـسـیـن_هـمـدانـی?

    ?#فـصـل_شـشـم
    ?#عـنـوان:رانندی اتوبوس
    ?#راوے:پروانه چراغ نوروزی

    #بهار۱۳۵۷
    #حاج آقا اوایل #ازدواج و تشکیل خانواده ابتدا در یک #شرکت کار می کردند پس ازمدتی دیدم ایشان راننده #اتوبوس شدند.خیلی تعجب کردم از

     ایشان#پرسیدم؛

    #«چرا ازشرکت بیرون اومدید و راننده اتوبوس شدید!؟جواب درست و حسابی به من ندادند.صبح زود می رفتند و آخر شب می آمدند یک شب که به منزل آمدند دیدم خیلی #مضطرب اند و رنگ به چهره ندارند #پرسیدم:چه شده؟مشکلی پیش آمده؟ #گفتند:«چیزخاصی_نیست»بعد از #پیروزی انقلاب به من گفتند:حالا می توانم سوالی که چند سال پیش از من کردی جواب بدهم.
    علت اینکه من راننده #اتوبوس شدم این بود که من زیرپوشش این کارازتهران اسلحه می آورم و درهمدان پخش می کردم.آن روز که به خانه آمدم و حالم آنقدربد بود،درحال آوردن اسلحه از #تهران به #همدان دیدم ماشین #پلیس آژیرکشان دنبال اتوبوس من می آید آنها دستور توقف دادند.با خودم گفتم احتمالا من و اسلحه ها لو رفته ایم .کنار جاده مدارک ماشین را تحویل پلیس دادم.آنها گفتند که شما به دلیل سرعت بالا#جریمه می شوید» #حاجی،در حالی که لبخندی بر لب داشت ادامه داد:«حاظر بودم که اتوبوس که هیچ،همه #دنیا رابدهم  اما مشکلی برای #اسلحه ها به وجود نیاید، حالا فهمیدی #چرا راننده اتوبوس شدم؟
            شـادے روح شـ‌هـیـد #صـلـوات

    موضوعات: ساعت ۱۶ به وقت حلب  لینک ثابت

     [ 06:16:00 ق.ظ ]